گلستانی پر از گل بود جایی
که هر بلبل در آن میزد نوایی
گروهی از گلان بر رنگ آبی
گروهی سرخ و دیگر ارغوانی
یکی نرگس، یکی سوسن، یکی رز
و بوی هر یکی خوش تر ز عنبر
سراسر جلوهی سیمرغِ خوشبو
ز عطر رنگرنگینش معطّر
ولیکن پشتها بر پشت هم بود
که هر گل دیگری را بود غمخوار
کنار هم خوش و خرّم به خوبی
نه جنگی و نه ننگی و نه پیکار
«دُرَفشان لاله در وی چون چراغی»
ولی دودش چو خود خوشبو و رخشان
نبود آن جا ز رنگ بد نشانی
به لطف بیشمار نیکِ نیکان
دو دست پر ز لطف پر ز جودش
سر بستانسرا میکرد شانه
برای هر گلی مهرش بهاران
برای بلبلان هم آشیانه
هر آن لحظه که همّی بود و غمّی
به یاد او از آن جا زود میرفت
گر آتش هُرم خود در باغ میبرد
به بیرون سرخوش و بیدود میرفت
بر این منوالِ خوش ایّام سر شد
شباشب، روزروز از یمن آن مرد
همه در سایهسار صاحب خود
بدون سختی و بیرنج و بیدرد
از آن جا که پس از هر باغ سبزی
خوشی و خرّمی آخر سرآمد
در آن ابر بهاران نوازش
بساط ناسپاسی هم درآمد
دگر گرمی نماند از سوز سردی
که از اعماق جانهاشان وزان شد
پس از فرتوتی مام بهاران
زمان زادن فصل خزان شد
گلان از یاد برده این که حتّی
به مرد باغبان عرض سلامی
گذشت ایّام تا آن جا که روزی
نماند از رادمردِ نیک، نامی
برای مدّت دوری سر باغ
بدون شانه و ژولیده میماند
ز فرط دوریاش دلها پر از خون
و چشمان، جملگی غمدیده میماند
میان جمع گلها، گلنمایان
نموده رخنه و جایی گزیده
به جای گلبن و گلبرگِ گلرنگ
به دورش رشتهی خاری تنیده
دو دست باغبان، از خارِ آنها
پر از زخم و جراحت بود انگار
دمادم مینشست از دوری او
به روی قلب هاشان درد زنگار
فغانهایی ز درد از هجر سوزان
به سوی آسمان هر شب روان بود
که مرد باغبان، چون قرص خورشید
به زیر ابر تنهایی نهان بود
در این وضع اسفبار جدایی
هوا هر روز سرد و سردتر شد
دل گلها یکایک مرد و خشکید
صدای بلبلان هم پر شرر شد
«شبی در محفلی با آه و سوزی»
یکی از بلبلان آواز میخواند
چه پر اشک و پر از درد و پر از آه
گلان را سوی یک پرواز میخواند
بیایید ای گلان سوی هوایی
که بوی باغبان از آن برآید
و گر نه آرزوی دیدن او
به همراه دم آخر درآید
گروهی از گلان همراه او شد
امید آن که رسد بر مقصد آخِر
به شوق مردِ مردان، نیکِ نیکان
شده بر کوی او یکیک مسافر
و دیگر بلبلی با شور و غوغا
که بر خاک سیاه غم نشسته
به همراه دو چشم مانده بر راه
و با صوتی حزین و چشم بسته
گلان را خواند سوی جنبشی سرخ
به جنگ خار گلهای گلستان
«کجایید ای شهیدان خدایی؟!»
کجایید ای هواداران یاران؟!
یکی دیگر به راه خود فراخواند
یکی دیگر به راه ترک و عزلت
یکی دیگر به راه آسمانها
یکی دیگر به راه جوش و غیرت
خروش بلبلان از باغ برخاست
گلان هر یک پی آنان سرازیر
ولی دلها پر از خون جگرها
و جانها خسته و با مرگ، درگیر
میان بلبلان بلوا به پا شد
غبارش روی گلها سایه افکند
فغانِ دلخراش از یارِ بییار
مبدّل شد به زهرِ تندِ تلخند
مقصّر هر یکی، آن دیگر انگاشت
و جز خود، جمع را محکوم میکرد
چه چیزی واقعاً گلبرگِ گل را
ز دست باغبان محروم میکرد؟!
چرا از باغ خوبان باغبان رفت؟
چرا نرگس دگر بویی ندارد؟
چرا بیچارگان بیچاره گشتند؟
چرا چشمان دگر سویی ندارد؟
در آخر هر یکی بر راه خود رفت
رهاورد رهش را دوست میداشت
به زعم خود درون باغ نیکی
لوای بازگشت باغبان کاشت
در این اثنا، غم هجران نهان شد
به دست بلبلانی که شهیر اند
«بر آی ای آفتاب صبح امّید
که در دام شب هجران اسیر» اند
الا ای باغبان باغ خلقت
طلوع رحمت باری تعالی
چراغ روشن شبهای تاریک
گل گمگشته، ای ماه دلآرا
بدون لطف تو پژمرده گشتیم
بدون آفتاب افسرده ماندیم
بدون چهرهات روهای ما زرد
بدون ماهِ شب درمانده ماندیم
به دور از تو گلان رنگی ندارند
بیا تا رویها رنگی بگیرد
«میان دیدگان خون در عبور است»
ولی خون جای دلتنگی نگیرد
بیا که زندگانی بی تو سخت است
دل گلها دگر طاقت ندارد
به دوریِ هزار و چند ساله
کلوخ و سنگ هم عادت ندارد
امید است این که تا میعاد محشر
گلان سر را ز پایت بر ندارند
و گر نه بهترین حالت همین است
همین وقت و همین جا جان سپارند