به قول خود عمل کرده و "ابن مشغله" را خواندم. (رجوع کنید به ابوالمشاغل)
نادر ابراهیمی این خودزندگی نامه را با توصیفی زیبا از خودِ زندگی آغاز می کند:
«زندگی، مِلکِ وقف است دوست من! تو حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی اش بکِشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند. حق نداری بایر و برهنه و بی خاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن، بر تن و روح خویش، خاموش و سربه زیر، بپذیری. حق نداری در برابر مَظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگرِ ناتوانِ مظلومِ بی پناه بنُمایی. حق نداری به بازی اش بگیری، لکه دار و لجن مالش کُنی، آلوده و بی حرمتش کنی، یا دورش بیندازی. حق نداری در آن، چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد بکاری، برویانی، و بار آوری. حق نداری علیهش، حتی در بدترین روزگار و سخت ترین شرایط، اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام بدهی. حق نداری با رنگ های چرک و تیره ی شهوت، نفرت، دنائت و رذالت، رنگینش کنی...»
سپس در پیشگفتار و پنج فصل کوتاه آن، که در مجموع از صد و دوازده صفحه تجاوز نمی کند، در سایه ی کارهایی که انجام داده، شغل هایی که عوض کرده، خاطره ها و تجاربش، درس های بی نظیری به ما می دهد. او نکات جالب و آموزنده ای را مطرح کرده که با گذشتِ بیش از چهل و پنج سال از نوشتنش، هنوز نیازش در جامعه به وضوح احساس می شود.
نادر ابراهیمی از زیر سوال بردنِ مسائل به ظاهر کوچک مثل این سوالِ پرتکرار «شما وقتی بزرگ شدی، می خواهی چکاره بشوی؟» و بیان جایگزینی برای آن می گوید:
«آدم می تواند سکوت کند و یا قصه ی کوتاهی بگوید که تا سالیان سال از یاد بچه نرود و یا جمله هایی را بر زبان بیاورد که به دلیل رنگ آمیزی زنده و شادشان، برای ابد در ذهن طفل بماند.»
از رابطه ی درست انسان و کار می گوید:
«کار باید در انتظار انسان باشد نه انسان در انتظار کار.»
از اینکه ما قبل از هر چیز به یک رستاخیز اخلاقی نیازمندیم:
«اگر به راستی همه چیز باید دگرگون شود، یک دگرگونیِ اخلاقی و معنوی مقدم بر همه چیز است. ما، دست کم، در این مورد خاص، دیگر احتیاجی به غرب نداریم.»
از رابطه ی تنگاتنگ ما و زمانه:
«زمانه ما را چنین ساخته بود و ما زمانه را چنین ساخته بودیم»
از ثروت می گوید:
«که از پوست موز خطرناک تر است. همچو زمینت می زند که هزارجا شکسته برمی خیزی؛ تازه اگر بتوانی برخیزی.»
از رؤیایی می گوید که به بیان خودش "از زمانی در قلبم نطفه بسته بود که پدر، دست محبتی بر سرم نمی کشید و بالش نرم پای مادر، حتی شبی زیر سرم نبود. و من به همین که پدری هست _گرچه بی مهر_ و مادری هست _هرچند دور_ دلخوش بودم.": رؤیای کار کردن برای بچه ها:
«که برای بچه ها کار کردن، برای آینده کار کردن است. برای بچه ها کار کردن، به دنیای آینده رفتن است. در خدمت کودکان بودن، در خدمت اجزاءِ سالم جمیع مذاهب و مکتب های اجتماعی و سیاسی بودن است.»
از حاصلخیزی خاکِ قلب:
«که قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه ای که در آن بنشانی، هزار دانه پس می دهد. اگر ذره ای نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد و اگر دانه ای محبت نشاندی، خرمن ها برخواهی داشت.»
و از امید، حیاتی ترین نیازِ امروزمان:
«اگر در روزگاری که شبه روشنفکران، ناامیدی را دکان کرده اند و وسیله ی کسب، امید چیزی جز بلاهت به شمار نمی آید، ابن مشغله کتباً اقرار می کند که به بلاهتِ امید آراسته است. او ایمان دارد که جهان، حتی یک روز قبل از انهدام، به کمال خود، به اوج خود و شکوه رویایی خود خواهد رسید؛ و همه ی رنج ها به همین یک روز کوتاه می ارزد...»
و اینکه:
«در هر شرایطی و به هر صورتی، یک قدم به جلو برداشتن، مساله ی مهمی است. فقط آدم های علیل و بیمار که یأس، مثل کرم خاردار، تمام وجودشان را خورده و توی تک تک سلول های بدنشان تخم ریخته باور دارند که شفایی وجود ندارد، که هر تلاشی، سر به سنگ کوبیدن است، که تو هرگز نمی توانی به آنچه آرزو داری و می خواهی برسی...»
"ابن مشغله" اولین جلد از "مجموعه ی مردان کوچک" است و این نام شاید از این جمله در کتاب آمده باشد که:
«ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.»