بعد از مطالعه ی "یک عاشقانه ی آرام" و زندگی کردن، کیف کردن، ذوق کردن و پرواز کردن با آن، به کتاب فروشیِ نزدیک خانه رفتم تا طلای کاغذیِ دیگری از این نویسنده را به خانه بیاورم. آن جا فقط "ابوالمشاغل" را داشت، تاکنون به گوشم نخورده بود، اما نامِ نامیِ نادر ابراهیمی روی جلدِ آن، به تنهایی و به اندازه ی کافی، خریدنش را قانع کننده می کرد.
به بهانه های توجیه پذیر و توجیه ناپذیرِ مختلف، چهار ماه در کتابخانه ی خانه خاک خورد. تا این که ویژه برنامه ی کتاب باز درباره ی این نویسنده پخش شد. پاسخِ ناشرِ کتاب های نادر ابراهیمی به سوالِ "کتاب محبوب شما از میان آثار ایشان چیست؟"، "ابن مشغله" بود.
از آنجایی که بیش از هفتاد هشتاد درصدِ حروفِ عنوانِ دو کتاب، مشترک بود، آن را از کتابخانه بیرون کشیده، گرد و خاکش را زدوده و به خیالِ یکی بودنِ آنها شروع به خواندن کردم. در همان صفحه ی اول پیشگفتار بود که فهمیدم این کتاب، جلد دوم زندگینامه ی اوست و "ابن مشغله" جلد اول آن بوده است. خواستم خواندنش را به بعد از خریدن و خواندنِ اوّلی موکول کنم، اما ابراهیمی از همان پیشگفتارِ کتاب، طوری جذاب و آتشین شروع کرده که دیگر این تو نیستی که تصمیم می گیری ادامه بدهی یا نه. او حتی فرصتِ گرم شدنِ عضلاتِ فکر و اندیشه را هم نداده است.
قولِ خواندن و نوشتن در بابِ جلد اول را همانجا به خود دادم.
این بنای زیبا، ساده، استوار، صمیمی، آرام و در عین حال، تکان دهنده و بیدار کننده، بر هشت ستون (فصل) بنا شده است و ورودیِ آن پیشگفتاری است کوتاه و پر مغز. اگر شما هم مثل من عادت داشته باشید که زیرِ جملاتِ زیبا خط بکشید، مهم ها را هایلایت کنید، و آنجا که به شگفتی می آیید حاشیه را با قلم خود نوازش کنید، احتمالاً بعد از اتمامِ کتاب می بینید که بیشتر به جزوه های سنگین امتحانی در دانشگاه می مانَد تا یک جلد زندگینامه. چه می گویم... دانشگاه؟ نه... نه... هیچ جزوه ی درسی ای نمی تواند تا این اندازه فشرده، واقعی، مفید، حقیقی، خالصانه، و راهکارمندانه باشد. این جزوه ای است برای زندگی که نه کوچک و بزرگ می شناسد، نه مرد و زن، نه محدود به هیچ مدرک و رشته ی تحصیلی ای می شود و نه شغل و موقعیت اجتماعی.
ابوالمشاغل را باید بخوانند:
نوجوانان و جوانانِ نالان از بیکاری،
کارمندانِ شریفِ شاکی از رشوه و باج و محیط ناپاک،
معلمانِ کم درآمدِ دلسوزِ دانش آموزان،
سیاستمدارانِ بیزار از ژن های خوب و خواهانِ برداشتن قدمی برای وطن و هموطن،
نویسندگانِ دغدغه مندِ تازه قلم به دست گرفته،
فیلم سازانِ در ابتدای راهِ آگاه از میزان اثرگذاری،
بازیگرانِ نگرانِ شرافتِ آدمی،
پدر و مادرهای نگرانِ آینده ی نسلِ آینده،
میانسالانِ گوشه نشین و ناامیدانه به پیشوازِ مرگ رفته،
وطن پرستانِ دوآتشه، سه آتشه _و یا بیشتر_ یقه پاره کرده،
شبه روشنفکرانِ اهلِ حرف،
مدیرانِ تازه مدیر شده ی مستِ میزهای بزرگِ بی وفا و صندلی های بلندِ به ظاهر راحت و قدرت های کاغذی کاذب،
افسردگانِ گوشه نشینِ تهی از آرزو،
غرق شدگانِ در مردابِ متعفنِ عمیقِ آرزو،
همسرهای همراهِ آگاهِ سرِ به زنگاه هشدار دهنده،
جویندگانِ شادی و نشاطِ محض و فراری از غصّه و غم،
زخم خوردگانِ دردمندِ (از دوست خورده) مات و مبهوت،
منتقدانِ نظم و دقت و وسواس و اعتقادات اخلاقیِ جامد و قید و بندهای عاطفی،
سرگردانانِ میان "آریِ" غریزه و فریادِ "نه" اراده،
آرمان گرایانِ کمی و فقط کمی دلسرد شده،
و ....
تصمیم گرفته ام فهرستی از کتاب هایی را که باید تا قبل از هجده سالگی خواند تهیه کنم و تا به دنیا آمدن و بزرگ شدن فرزندانم، بر آن بیفزایم و در سن و سالی که باید، آن را به ایشان هدیه کنم تا طعمِ واقعیِ لذّت و فهمیدن را بچشند.
پرواضح است که کتابی که می گوید:
"ما، مهم این است که باور داشته باشیم که آمده ییم تاثیر بگذاریم و تغییر بدهیم؛ نیامده ییم که فقط باشیم و بودنی بدونِ شدن را تجربه کنیم."
"شادی، نداشتنِ غم نیست؛ بلکه داشتن کوهی از غم، و غلبه بر این کوه است!"
"یک روز، عاقبت، انسان، به مددِ ایمان، اراده، اندیشه، شناخت، آگاهی و عاطفه، جهانی خواهد ساخت بسیار زیباتر از آنچه که امروز، حتی برای ما قابل تصوّر باشد..."
"ما خستگی را نفی نمی کنیم؛ زیر سلطه ی خستگی، کمر خم کردن را نفی می کنیم..."
" آنچه می ماند اثر انگشت تو روی صفحه تاریخ است."
چطور می تواند معجزه وار، پایه های فکر و اعتقاد یک نوجوان را محکم ساخته و سطح آرمان ها و سقف آرزوهایش را بالا ببرد.
کتاب را ورق می زنم از اول به آخر، از آخر به اول، و نمی دانم کدام یک از کلماتِ پیوسته به همِ ارزشمند را برای پایان نوشته ام انتخاب کنم. با مشقّت و دودلی زیاد، انگشتانم را روی صفحه کلید می گذارم:
"من اعتقاد دارم که یک بخش بسیار زیبا و دلنشین زندگی، رو رؤیاپردازی های مربوط به آینده است و غوطه خوردن در دریای مواج و خروشان آرزوها؛ فقط به یک شرط: به شرط آنکه ارتباط واقعیت با رؤیا و ارتباط عمل با اندیشه قطع نشود. بر بال های سپید و پهناورِ این خیالِ بلندپرواز نشستن، و با آن به دور، دور و دورترین نقطه ها سفر کردن، چقدر شیرینِ شیرین است و چقدر خوب خستگی ها را از تن و روح آدمی می تکاند... بله... البته باز هم به همان شرط: به شرط آنکه در بازگشت، گیوه هایت را ور بکشی و بخواهی که به هر ترتیب که هست، یک قدم، فقط یک قدم، به سوی آن مقصد باورنکردنی، آن خیالِ بلورین، آن جعبه رنگِ صد هزار رنگ، و آن عطر پاشیده برداری...
از هیچ سفری دستِ خالی نباید بازگشت.
کسی که به رؤیا می رود و تهی دست برمی گردد، بدون نیروی تازه و اراده ی صیقل یافته، یک بیمار روانی ست و خطرناک برای آینده ی انسان؛ و کسی که می رود تا برانگیخته شود، تا طراحی کند، تا راه های مختلف را به طور ذهنی بپیماید، تا باور کند که رؤیا، برآوردنی و به دست آمدنی ست و دستِ کم، تا حدی قابل وصول است، او انسانی ست خلّاق، شاعر، سیاسی، و سرشار از مهربانی و ایمان. او شناور در زیبایی هاست و مسافرِ باغ های گل محمّدی. او پرنده ای ست که بلندِ بلند پریدن را تجربه می کند. شادی حق اوست_ حتی اگر، به جبر، تهی دستش کنند. حتی اگر دستش را از همه جا کوتاه کنند. او، رسمِ رویاندنِ دست ها را می داند.
به رؤیا رفتن، حرارت دادن دست های یخ زده ی آرزوهاست. اگر یخ ها آب شود و دست ها را به کار نگیری، فلج خواهی شد_ برای همیشه."