دوستی با حسرت می گفت: یکی از آشنایان دورم به تازگی در فلان برج که قیمتش حداقل متری هشتاد میلیون تومان است، واحدی سیصد متری خریده و همسایه ی فلان فوتبالیستِ مطرح شده است. پزشک اختصاصی، استخرهای مجزا، کارواش مرکزی، سیستم استفاده از انرژی خورشیدی، سالن های بدن سازی و مربیان حرفه ای شنا و بدن سازی. می گویند به ازای هر متر مربع باید حداقل دویست سیصد هزار تومان پول شارژ بدهند. لابی هتل هم یکی از ....
لب هایش هنوز داشت تکان می خورد. باورم نمی شد. خدای من! خدای من! در این شهر کسانی زندگی می کنند که فقط پولِ شارژ ماهیانه شان از حقوقِ یک سالِ درصدِ نه چندان کمی از مردم بیشتر است.
دوباره نگاهش کردم. داشت با آب و تاب ادامه می داد: شنیده ام که با فرسنگ ها فاصله می توانند چراغ های خانه را روشن و خاموش کنند و یا مایکروفر را سرِ ساعت مشخصی راه بیندازند. تازه...
سوار اسبِ خیال شده بود و می تاخت: تصورش را بکن از سر کار که به خانه برمیگردی، اول تنی به آب می زنی و حتما کسی هم هست که یک ساعتی با ماساژ بدنت را رو به راه کند، بعد غذایی مفصل نوش جان می کنی و بدون فکر کرایه ی خانه و قسط وام و شهریه ی دانشگاه بچه ات، سرت را روی بالشی از پر قو می گذاری و تا صبح خواب هایی می بینی که آرامشت را تکمیل می کند. اوج دغدغه ات هم احتمالاً این است که چه ماهی برای سفر به چه کشوری مناسب است!
بالبخندی گوشه ی لب گفت: اگر این ها دارند زندگی می کنند، پس ما دقیقا داریم چه می کنیم؟! به نظرت این پول ها را از کجا می آورند؟ داشتنِ این همه چرکِ کفِ دست طبیعی است؟! ما که هرچه می دویم...
حرفش را قطع کردم: به نظرم اگر از آنهایی که به لطف آقا بودنِ پدران و ژن و DNA متفاوتشان _و نه رانت اطلاعاتی ای که دارند!_ راه به چنین جاهایی می برند، و از آنهایی که با قاچاق، کارِ تولید و کارخانه های ما را می خوابانند، و از آنهایی که از اقتصاد آشفته و بیمار ما سوء استفاده می کنند و با خرید و فروش بی موقعِ!! طلا و ارز، اوضاع را فلج تر می کنند و از آنهایی که به دلیل سیستم غلط موجود، حقوق های نجومی می گیرند و از آنهایی که به هر وسیله ای متوسل می شوند تا مالیات را دور بزنند و از آنهایی که برای پایین آوردن عدد منطقه و بالا بردن طبقه و متراژِ واحدشان در برج پا روی حقوق دیگران می گذارند و از مثال هایی از این قبیل بگذریم، هستند کسانی که زحمت زیادی کشیده اند، شب و روزشان را به هم دوخته اند و سخت کار کرده اند. پس بگذار قضاوتشان نکنیم.
امّا راجع به خودم، من هرگز دوست ندارم که روزی این حجم پول وارد زندگیم شود. نه این که از پول بدم بیاید، که دیوانگی است؛ نه این که گنجایشش را نداشته باشم، که البته هر کسی ظرفیتی دارد، سوال این جاست که اولاً چرا باید در چنین برجی زندگی کنم و این هزینه ی گزاف را بابت چه باید بپردازم؟ همسایگیِ آن فوتبالیست به چه دردِ من می خورد؟ من که اهلش نیستم، اما اگر هم اهلش باشی، نهایتا چهارتا عکس با او می گیری _البته اگر افتخار بدهد_ و چندین لایک به لایک های زندگیت اضافه می شود. ده بار هم برای دوستان و آشنایانت تعریف می کنی که آن هم بعد از مدتی تکراری می شود و حوصله سر بر.
ثانیاً این همه استخر، کارواش، مطب پزشک و سالن ورزشی در سطح شهر وجود دارد، چرا باید تافته ی جدا بافته باشم و همه را در خانه ی خودم جمع کنم؟!
ثالثاً برای خانواده ی سه نفره ی ما یک خانه ی صد و بیست متری کافی است، اگر نگویم زیاد هم هست. باقی اش می شود فضای بلا استفاده که مجبورم خودم، زمانم و فکرم را درگیر قابل استفاده شدن آن بکنم.
از ماساژ و غذای مفصّل و پر قو گفتی، این ها برای من هم مثل تو و شاید مثل همه، کمی جذاب است، اما تکرارِ روزانه شان را دوست ندارم. نه از این جهت که تکراری می شوند و شاید این تکرار از لذت آن ها بکاهد، بلکه به این دلیل که تا این حد درگیرِ تن بود را _که ما را از روح غافل می کند_ نمی پسندم، و ابداً گمان نکن که این یک کلیشه ی کهنه ی خاک گرفته ی قدیمیِ دینی است. نه! عتیقه ای است گرانبها که این روزها کم تر کسی به ارزش آن واقف است. فقط علی (ع) نبود که در گرمای عربستان، به سخت ترین کار بدنیِ آن روزها می پرداخت و حفرِ چاه ها که تمام می شد آن ها را وقف می کرد، کارِ سختِ ظاهراً بدون مزد! "لاری" شخصیتِ رمان "لبه تیغ" سامرست موام انگلیسی هم در جایی می گوید: "من هر وقت روحم سنگین می شود، هر وقت حس می کنم دیگر قادر نیستم چیزی را جذب کنم، دست به کاری از این قبیل می زنم و اتفاقاً فایده هم می بینم. آن سال زمستان ... شش ماه در معدن زغال سنگی کار کردم."
یا در حکایتی از گلستان پر گل سعدی نیز می خوانیم: "در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ گفت: صد درم سنگ کفایت است. گفت این قدر چه قوّت دهد؟ گفت: هذا المقدار یحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله. یعنی اینقدر تو را بر پای همی دارد و هرچه برین زیادت کنی تو حمّال آنی." و کلمه حمّال چه خوب معنا را می رساند!
یا بهمن فُرسی بارها و بارها اشاره کرده که هرگز با شکمِ پر به تماشای تئاتر نرفته است. گاندی هم ساده غذا می خورد و گاه حتی برای پاک کردن درون خویش روزه های سخت می گرفت.
و از این نمونه ها در تاریخ و جغرافیای اجتماع های بشری بسیار است. بیش از حد سرگرمِ جسم شدن، غفلت از روح را به دنبال دارد و این سرگرمیِ هزینه برِ خطرناکی است، چون فاصله گرفتن از آدمیت است.
من اگر چنین پولی داشتم به خانه ای در همسایگیِ یک دبیرِ ریاضیِ معمولی، یک بنای خوش ذوقِ معمولی، یک کارمندِ شریفِ معمولی، یک بازنشسته ی پا به سن گذاشته ی معمولی و یا هر آدم معمولی دیگری بسنده می کردم و با باقیمانده ی پول که بی تردید مبلغ هنگفتی است و صفرهای بیشمار دارد می افتادم به جان زخم های مللکتم. این که طبیبان خوابند یا خودشان را به خوابی زده اند یا زندگی در فلان برج و همسایگی با بهمان فرد را به رسیدگی به وضع هم نوعانشان ترجیح می دهند، چیزی از وظیفه ی من کم نمی کند. بله من هم می دانم. طبیب نیستم. پروانه ی طبابت و کد نظام پزشکی ندارم، میز و دفتر و دستک هم ندارم، امّا آیا داشتن چشم کافی نیست تا دست و پنجه نرم کردن مردم با بیماری های رنگارنگِ مزمن را ببینم؟ نباید به قدر وسعم با همان کمک های اولیه ای که می دانم و می توانم، کاری بکنم؟ سری را دستمال ببندم، زخمی را پانسمان کنم، تبی را با پاشویه پایین بیاورم و یا جانی را با تنفّس مصنوعی به جسمی بازگردانم؟
چرا با آن پول گزاف کاری راه نیندازم و چند جوانِ فارغ التحصیلِ کاریِ ناامیدِ پاکِ بیکار را مشغول نکنم و خانواده هایشان را دلشاد؟ چرا اسکناس ها را فرش و یخچال و اجاق گاز و بشقاب و قاشق نکنم تا کبوترهای عاشق زودتر روانه ی آشیانه شوند؟
چه کارها که نمی شود کرد با این پول اضافه. شاید حتی بتوان مدرسه هایمان را از شر بخاری های نفتی خلاص کرد و یا چند کودک مبتلا به ALS را برای درمان به خارج از کشور برد.
کارهای اساسی تر هم می توان کرد. مثلا اگر زورم به رانت بازی ها و لابی گری ها می رسید، کارخانه ی خودرو سازی درستی تاسیس می کردم و به همت مهندسان و طراحان نخبه ای که اگر شرایطش را داشته باشند ترک وطن می کنند و اگر نداشته باشند کنج خانه می نشینند و یا به کارهای نامرتبط مشغول می شوند، وطن را از شِبه خودروهایی چون پراید پاک می کردم. یا آنقدر کتاب می خریدم و در جای جای وطن کتابخانه می ساختم تا هم صنعت چاپمان از زمین بلند شود و هم فرزندان و نسل آینده مان آگاه تر باشند.
حتما می خواهی بگویی «تو که گفتی بگذار قضاوتشان نکنیم، ولی این خودش نوعی قضاوت کردن است. از کجا معلوم که این ها دستی در کار خیر نداشته باشند، موسّسه ی خیریه ای، سرپرستیِ بچه ی یتیمی، کمک به زلزله زده ای و ...»
کمی صبور باش. عجله نکن. باز هم می گویم بگذار قضاوتشان نکنیم، اما کارهای خیری از این دست، چون زدنِ چسب زخمی روی خراشِ سطحیِ دستِ مملکت است وقتی پایش را با ارّه ای قطع کرده اند.
نمی شود حقوق کارگری که زحمت کشیده را زیر پا بگذاری و بعد با منّت جهیزیه ای به دخترش بدهی، یا با قاچاق مواد مخدر پدری را معتاد کنی و بعد در موسسه خیریه ات به فرزندش که حالا بدسرپرست شده چندرغاز بدهی، یا میلیلاردها تومان مالیات را که می توانست خانه های چندین روستا را بازسازی کند با پارتی بازی و رشوه نپردازی و بعد در زلزله ای کمکِ مثلا قابل توجهی بکنی و صد کانکس به هم وطنانت اهدا کنی! نمی شود.
من هم می دانم که این مشکلات، بیشتر ناشی از خلأهای قانونی، مسئولیت ناپذیری مسئولان، عملکرد ضعیف دولت ها و سیاست های غلطشان است، اما وجدان ما سرش را روی کدام بالش نرم و گرم گذاشته که به چنین خواب عمیقی فرو رفته است؟!
در روزگاری که کُمیت اقتصاد جامعه مان تا این حد می لنگد، چنین زندگی کردن حتی اگر از راه کاملاً درست هم باشد، درست نیست...
پول قرار بود ابزاری باشد برای ساختنِ زندگی خوب و برپا کردن جامعه ای سالم و سعادتمند که در گرو رشد تک تک افراد آن است، نه وسیله ای برای له کردن دیگران، بالا و بالاتر رفتن، برج خریدن و فخرفروختن. این کاغذ دو رو قرار بود مشکل حل کند، نه مشکل بیافریند. ما کاربرد همه چیز را عوض کرده ایم.
و این تغییرها، این مشکلات، این تنزّل ها از همان غفلت از روح و معنا و از همان فاصله گرفتن از انسانیت آب می خورد.
سرم را بالا آورم تا باز هم بگویم بگذار قضاوتشان نکنیم، امّا او رفته بود... .