Z_SHOJAEI97
Z_SHOJAEI97
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دودیِ چند درصد؟

رادیو داشت اعلام می کرد که فردا تمامی مهدکودک ها و مدارس ابتدایی به دلیل آلودگی... امیر نگذاشت جمله تمام شود دستش را گذاشت روی دکمه و همان طور که داشت آهنگ مورد علاقه اش را پیدا می کرد گفت بله می دانیم تعطیل است. ضمنا کودکان و بیماران قلبی هم بهتر است از خانه بیرون نیایند.

برای او که اهل تهران بود شاید این جملات بیش از حد تکراری می نمود، اما برای ندا هر کلمه اش مثل پتکی بود که استخوان هایش را نشانه می رفت. ندا که شش هفت ماهی از ازدواج و شروع زندگیش در پایتخت می گذشت در یکی از شهرستان های نزدیک اصفهان متولد و بزرگ شده بود. جایی که هر موقع شبانه روز هوس اکسیژن می کرد چند تا نفس عمیق می کشید و مولکول ها را یکی پس از دیگری روانه سلول هایش می کرد.

پشت چراغ قرمز زل زده بود به یک مشت آسمانِ گرفته ای که گویی به زور خودش را از لابه لای ساختمان های بلند انتهای خیابان نشان می داد و کمک می خواست. گرفتگیِ آسمان از پاییز نبود. دلش نگرفته بود، نفسش گرفته بود. به امیر گفت:

_ آسمان را نگاه کن. احساس می کنم دلش می خواهد طوری سرفه کند که تمام آنچه که تا الان به زور به حلقش ریخته ایم را به خودمان تحویل دهد.

امیر دقیق تر به آسمان نگاه کرد و گفت: فکرش را بکن اگه یک روز طبیعت بتواند از بشر انتقام بگیرد چه بلایی سرمان می آید!

_ چیزی که عوض دارد گله ندارد.

به سمت راست چرخید تا عکس العمل امیر را ببیند که چشمش به ماشین کناری افتاد. یک ماشین شاسی بلند مشکی و آنقدر براق که به نظر می رسید همین الان از کارواش برگشته باشد. شیشه دودی ماشین که با هوا سِت شده بود به آهستگی سر خورد و دست راننده با یک اگزوز کوچک بین انگشتانش بیرون آمد. طوری با افتخار مدل های متفاوت دود را از دهان و بینی اش خارج می کرد که انگار هر کدامش یک شاخه ای از المپیک بوده و او تنها کسی است که در همه آنها مدال طلا گرفته است!!!

امیر گفت آلودگی هوا با تمام معایبش یک حُسن هم دارد.

ندا که سرش را چرخانده بود و به پلیس راهنمایی رانندگی سر چهارراه و ماسک روی صورتش نگاه می کردد با چشم هایی که مثل مداد تراش دوران مدرسه اش گرد شده بود و حالا بیش ترین فاصله را با ابروهایش داشت گفت: حُسن!!! چه حُسنی دارد؟ تعطیلی را می گویی؟

با لبخندی که شیطنت از آن می بارید گفت: نه. در هوای آلوده نه از ابرهای پنبه ای برجسته خبری هست، نه از ستاره های ریز و درشت، نه غروب شگفت انگیزی به چشم می خورد و نه رنگ آبی ای که بتوان محو تماشای آن شد.

ندا که گیج شده بود پرسید: خوب آن وقت حُسنش دقیقا کجاست؟

_ حسنش اینجاست که کاری به حواس راننده ی "عشقِ آسمان" ی مثل شما ندارد و من خیالم راحت است که سالم به خانه می رسیم.

_ خیلی بامزه بود.

رنگ چراغ بالاخره مجوز عبور را صادر کرد. راه افتاد. چشم های امیر سنگین شده بود یکی دو بار نگاهی به ندا انداخت و وقتی خیالش از بابت او راحت شد در حالی که از موسیقی لذت می بردخوابید.

و ندا به کاسه صبر طبیعت فکر می کرد که کی لبریز می شود؟ این هوا تا کجا توان آلوده تر شدن را دارد. با این سرعتی که انسان پیش می رود چند سال طول می کشد تا درصد دودی هوا به اندازه شیشه آن ماشینِ مشکی شود که دیگر آسمان که هیچ، همدیگر را هم نتوان دید؟!

آلودگی هواسیگار کشیدن
داستان‌ها و مقالات مرا می‌توانید در سایتم بخوانید: zahrashojaei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید