بعید است ایرانی باشی و تاکنون این جمله را نشنیده باشی که "فلانی به یک جایی رسیده است" یا "کاری کن که به جایی برسی." این که گفتم ایرانی نباشی، ابداً از این حیث نیست که مثل غرب زده ها و یا تازه به دوران رسیده ها لیچار بارِ خودمان کنم و به به و چه چه نثار خارجی ها، و یا از آن به عنوان پیاز داغ نوشته ام استفاده کنم، بلکه به این دلیل است که با فرهنگ ملت های دیگر به قدر کفایت آشنایی ندارم. به همین سادگی!
بگذریم. تا یک سن و سالی وقتی می شنیدم فلان کس برای خودش به جایی رسیده است، یک کیف سامسونت شیک مهندسی و یا روپوش سفید پزشکی در نظرم نقش می بست. بعدها دیدم دایره گسترده تر شده و کسان دیگری هم در این تعریف گنجانده شده اند، گویی مفهوم آن "یک جایی" به وضعیت مالی، بیش از موقعیت اجتماعی برمی گشت. می توانستی دیپلم ردی باشی اما دو دهنه مغازه ی سوسیس و کالباس فروشی ات تو را نجات داده و رسانده باشد به همان جا. یا فارغ از میزان تحصیلات و نوع شغلت با یک زن یا مرد پولدار ازدواج کرده باشی، یا فوتبالیست ناشناسی باشی در یکی از تیم های دسته دو که نانش نصف و نیمه در روغن است، و یا پسر کم سن و سالی که جایزه بزرگ یک قرعه کشی زندگییش را زیر و رو کرده است.
امروز اما در آن "یک جایی" با طیف وسیعی از آدم ها روبه رو هستیم. چون خوشبختانه فهم جامعه از آن، به سرعت در حال اصلاج شدن است و مدرک، پول و شغل، جای خودشان را به خودشناسی داده اند. رمز به جایی رسیدن این است که خودت را خوب بشناسی، با استعداد، علایق و روحیاتت کاملا آشنا شوی و نهایتا پس از هدف گذاری و برنامه ریزی، تنبلی را کنار گذاشته و سختی راه را به جان بخری.
می دانی، به خودشناسی اگر پشتکار و توکل را اضافه کنی، به یک جا که سهل است، به همه جا می رسی. و این همه جا، گرچه الزاما پول، آسایش، شهرت و موقعیت اجتماعی را به همراه نمی آورد، ولی بی تردید چیری که مردم در همه ی این ها به دنبال آن می گردنند را دارد: حس رضایت درونی.
از شما چه پنهان من نیز به تازگی پا در این مسیر گذاشته ام. این جا من تنیس بازی را دیدم که با حرکات راکتش عشق بازی می کرد بدون آنکه مدال یا پولی عایدش شده باشد، جوانی که بی هیچ چشم داشتی وقتش را صرف کارهای فرهنگی می کرد، نگهبان ساختمانی که شب ها حین کار، کتاب می نوشت، زنی که مادری کردن را عاشق بود، معتادی که در چهل و اندی سالگی مواد را کنار گذاشته بود، میلیاردری که بزرگ ترین و لذت بخش ترین تفریحش بازی با بچه های بهزیستی بود و از این مثال ها، صفحه ها می توان پر کرد. این افراد علی رغم تفاوت ظاهریشان، یک وجه مشترک با هم دارند و آن، حس و حال خریدنی شان است.
همین جا باید در پرانتز به این نکته اشاره کنم که روانشناسان معتقدند تعادل _بر خلاف بار معنایی مثبتی که دارد_ همیشه هم سالم نیست. به تعادلی که به حفظ و ادامه ی یک رفتار ناسالم منجر شود تعادل مرضی می گویند. حس رضایت درونی هم گاهی بیمارگونه و توهمی از رضایت است.
حس رضایتی که حین بالا رفتن از نردبانِ ترقی ای داری که پله های آن را حقِ هم نوعانت ساخته اند، رضایت نیست، دنائت است.
حس رضایتی که تو را به جای تشویق به تلاش بیشتر، متوقف کند، رضایت نیست، قناعت هم نیست، حماقت است. رضایت، نقطه ی توقف نیست، نقطه ی شروع است برای حرکتی هرچند کوچک. و حرکت، بی برو برگرد رابطه مستقیمی با یادگیری دارد. پس احساس خطر کنید اگر روزی لبخند رضایتِ از آنچه که هستید بر لبانتان نشست و خود را در انتهای مسیر، بی نیاز از رشد دیدید.
سوء تفاهم پیش نیاید قرار نیست از حال، لذت نبرید، فقط نباید فردا را فدای امروز کنید. حس رضایت درونی سالم می آید تا امروزِ تو را بسازد و سوختِ حرکتت برای آینده را فراهم کند، می آید تا نه امروز قربانی فردا شود و نه فردا قربانی امروز. می آید تا چوبی باشد در دستانت که تعادلت را روی ریسمان باریک زندگی حفظ کنی.
و این حس رضایت رابطه ی تنگاتنگی با شکرگزاری دارد. مقوله ای که این بار بر خلاف شروعِ نوشته، از جایگاهش در فرهنگ غیر ایرانی ها باخبرم. این را از کتاب هایی که در این زمینه منتشر کرده اند به خوبی می توان فهمید.
شکرگزاری، حس رضایت درون، خودشناسی و پشتکار، قرار است مسیر خودشکوفایی ما را هموار کند. راهی بی انتها که بخشی از آن کشف است و یافتن، و بخشی دیگر خلق و ساختن.
و این همان مسیری است که طی کردنش "به جایی رسیدن" است _حتی اگر مثل من، تازه گام نخست را برداشته باشید._ و طی نکردنش، بی شک، نرسیدن. پس با هر چیزی غیر از این سرگرم باشید، خودتان را فریب داده اید. به خودشکوفایی، آخرین سطحِ نیاز هرم مازلو بیشتر فکر کنید.