بیست و سه دقیقه پیش که روی همین صخره نشسته بودم تصور دیگری داشتم. راه رفتن روی پل معلق، ساده و راستش بیشتر مسخره به نظر می رسید، اما زیپ لاین جرات بیشتری می خواست، فقط برای اینکه ثابت کنمکم نیاورده ام امتحان کردم.
حالا که پنجاه و سه کیلو آدرنالین در قالب من روی صخره رها شده اعتراف می کنم که اشتباه بود، تجربه کردنش نه، تصورم اشتباه بود.
زیپ لاین سواری حس رهایی و آزادی است. شبیه ایمان محض است به خدا، یا ناامیدی کامل از خودت، درست جایی که دیگر کاری از دستت بر نمی آید و می فهمی همه چیز خواست اوست. زندگی عرفا را می ماند، آن ها هم زندگی را پرواز می کنند و برای همین است که آرامش بیشتری دارند. نگاهشان به زیر پایشان نیست، به مقصد است. مسیر زندگی را با سرعت بیشتری طی می کنند و شاید به همین دلیل است که کوتاه بودن زندگی را به این خوبی درک می کنند. خیام می گوید:
این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده ست و روزی که گذشت
زندگی ما اما همان قدم برداشتن روی پل معلق است. دلمان خوش است به گام هایی که با اراده ی خودمان برمی داریم، آن هم روی تکیه گاهی که می لرزد و آن طور که باید استوار نیست. این با احتیاط و آهسته قدم برداشتن راه را نیز بس طولانی می کند. نه؟
احسان سری تکان می دهد و می گوید: "دوباره ماشین فلسفه بافی ات روشن شد؟ تو به یک تفریح ساده هم رحم نمی کنی؟"
بی توجه به شوخی اش می گویم به نظرم عرفان را به عزلت، مطالعه ی کتاب های آن چنانی، کشف و شهود، سیر و سلوک و مراد و مرید محدود کردن، اشتباه بزرگی است. عرفان را می توان در اوج هیجان فهمید، در لحظه، بدون مقدمه.
"عمرا کسی که این ایده را داده و یا برای اولین بار آن را عملی کرده به این جنبه اش فکر کرده باشد. بلند شو. نوبتی هم باشد نوبت خوردن بستنی است. ببینم برای ذوب شدن بستنی در دهان چه فلسفه ای پیدا می کنی..."
انگار خبری از یک مدیریت واحد نیست. لب هایم به حرف امیر می خندند، گوش هایم صدای جیغ کشیدن پسر بچه دوازده سیزده ساله ای که دارد با زیپ لاین از ما دور می شود را دنبال می کند، دهانم در حال مزه کردن طعم بستنی مورد علاقه ام است، پاهایم به دنبال احسان می روند، ذهنم امّا هنوز در حال کنکاش برای فهم بهتر زندگی و یافتن راهی زیباتر است...