
سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"
حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"
مولانا:
"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی"
اگر شما هم وقتی به تور این مدل اشعار می خورید، به غایت لذت برده، به دفعات آن ها را خوانده و یا حفظ می کنید، بدانید که علاوه بر شعر دوستی، حاضر جوابی هم از ویژگی های شخصیت شماست. نوعی روانشناسی با ادبیات!
داستان از این قرار است که موسی در وعده گاه خطاب به خداوند می گوید: "اَرِنی" خود را به من نشان بده. و ندا می آید که "لَن تَرانی" هرگز مرا نخواهی دید. و این گفت وگو نه تنها اهل شعر، که اهل دل را نیز بر سر ذوق آورده و حاصلش ابیات بسیاری است که سه موردِ شناخته شده تَرَش را در ابتدای متن خواندید.
نخستین باری که این اشعار را خواندم به قدری از مفاهیم عاقلانه، عاشقانه و عارفانه اش به وجد آمدم که به صرافت نام شاعران نیفتادم. البته بعدتر که دیدم، نه چشمانم گرد شد و نه از تعجب دهانم نیمه باز ماند، چه، از شعرایی چون سعدی، حافظ و مولانا غیر از این هم انتظار نمی رفت.
به دنبال متن کامل اشعار بودم که کاشف به عمل آمد جعلی هستند و روح این عزیزان هم از آنها بی خبر است. (از شما چه پنهان، یک بار دیگر با لذتِ تمام خواندمشان و این بار بیشتر به دلم نشست. چرا که می توانستم هنرِ خالقش را بستایم. خالقی که دیگر آنقدر ثابت شده نبود که نیازی به ستودن نداشته باشد.) ولی هرچه گشتم چیزی ندیدم جز گله و شکایتِ اهل ادب که چرا پای جعل به حوزه ادبیات باز شده، مردم چرا بدون مطالعه و تحقیق آن را دست به دست منتشر می کنند و اصلا مگر نمی دانند که به لحاظ تاریخی مولانا قبل از حافظ می زیسته و طبیعتا نمی تواند پاسخ او را داده باشد! و نقدهای بجایی از این دست.
اما به نظر می رسد بُعد مهم تری از نگاه این عزیران مغفول مانده و آن، دلیل این کار است. شاعری که به قدری زیبا، مراحلی از سیر و سلوک را در قالب شعر بیان کرده که مردم آن را در حدِ کارِ نوابغ این زمینه باور می کنند، خودش مولانا و حافظ بالقوه ایست که یا تلاشش برای بالفعل شدن کافی نبوده و یا زیر سایه ی سنگین نام بزرگان و البته سنگین تر نام زدگی ما گم شده است.
نام زدگی همان بیماری ای است که توجه ما را از گفته به گوینده، از اثر به صاحب اثر و از کیفیت به برند، معطوف می کند. و به این چند بیت شعر ختم نمی شود. همان است که اجازه نمی دهد سری به گالری نقاشی یک تازه کار بزنیم، اولین کتابِ یک نویسنده را بخوانیم و یا برای تماشای فیلمِ یک فیلم اولی روی صندلی سینما بنشینیم.
ما با این کار فرصت پیشرفت و بروز استعداد را از توانمندانمان می گیریم. و آن ها را وادار می کنیم که یا گوشه عزلت برگزینند و یا حاصل دست رنجشان را با نام و امضای معتبرتری به سمع و بصر مخاطب برسانند. اما آیا قرار است ما فقط حامل نام بزرگان قرن های قبل باشیم؟ نمی خواهیم خود، چندی از آنان را بپرورانیم تا هزاران سال دیگر باز هم تعدادشان انگشت شمار نباشد؟
باید اذعان کرد که نام زدگی به هنر نیز محدود نمی شود. گاه نمی گذارد دست از سر یک رستوران معروف برداریم و غذایی را در یک رستوران جدید امتحان کنیم، لباسی با مارک ناشناس تری بپوشیم و یا حتی از کالای نسبتاً خوب تولید کشورمان استفاده کنیم و مجال رشد را حداقل از فرزندان خود و آینده مملکتمان نگیریم.
جمله آخر شاید نقطه تلاقی نام زدگی و غرب زدگی باشد. پدیده ای که جلال آل احمد در کتابی با همین عنوان آن را اینگونه توصیف می کند:
«غرب زدگی می گویم همچون وبازدگی. و اگر به مذاق خوشایند نیست بگوییم همچون گرمازدگی یا سرمازدگی؛ اما نه دست کم چیزی است در حدود سن زدگی. دیده اید که گندم را چگونه می پوساند؟ از درون...»
مراقب باشیم نام زدگی، استعدادهای آینده مان را از درون نپوساند.