Z_SHOJAEI97
Z_SHOJAEI97
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

چند دهه ی زیستی سریع تمام شونده

این روزها کمتر به تصادفی بودن اتفاقات اطرافم باور دارم.

نمی تواند اتفاقی باشد که درست چند روز پیش از تولد بیست و نه سالگیت و وقتی بیش از همیشه به چیستی زندگی می اندیشی دو بخش آخر رمان "لبه تیغ" را به اتمام برسانی و از میان داستان های کوتاهِ یک مجموعه پنج جلدی، داستان "مرگ ایوان ایلیچ" از لئو تولستوی را برای خواندن انتخاب کنی.

در "مرگ ایوان ایلیچ "با حس و حال و تفکرات مردی آشنا می شوی که به سبب بیماری، لحظه به لحظه به مرگ نزدیک تر می شود و در زندگی ای که گذرانیده به دنبال معنا می گردد و این سوال که "آیا زندگی اش به شایستگی سپری شده است یا نه؟" به انحای مختلف برایش تکرار می شود.

طبیعتا در این لحظات پرده هایی کنار می رود که گاه روزمرگی ها و گاه خودت به عمد، آن ها را مقابل این حقیقت به ظاهر تلخ آویخته ای تا آرامش نسبیت به هم نخورد. حقیقتی که ناگزیر روزی با آن روبه رو خواهی شد گرچه فکرش را نمی کنی. حقیقتی که برای هیچ کس به اندازه خودت اهمیت نخواهد داشت، و به گفته ی ایوان ایلیچ، حتی پزشک هم به درستی یا نادرستی تشخیص خودش بیش از مسئله مرگ و زندگی تو بها می دهد. و این خودِ تو هستی که آن لحظه را تجربه خواهی کرد، آن هم به تنهایی. لحظه ای که به سخره می گیرد هر آنچه را که روزی تمام دغدغه ی زندگیت بوده است.

موقعیت شغلی، تحصیلات، ازدواج، روابط دوستانه، خانه ای که به سبک مورد علاقه ات طراحی کرده ای، لذت های زندگی، ناامیدی ها، غم ها و شادی ها، زمین خوردن ها و برخاستن ها، همه و همه مقابل چشمانت رنگ می بازند، اگر از قبل، معنایی برای دم و بازدمت پیدا نکرده باشی.

چیست این مرگ؟!

نه. اشتباه نکن. نشانه ی افسردگی نیست که روز تولدت به مفهوم مرگ بیندیشی. چون تا آن را خوب نفهمیده باشی معنای حقیقی تولد را درک نمی کنی. مگر نه اینکه هر چیزی با ضدش شناخته می شود.

در لبه تیغ اما، یک قدم عقب تر رفته، خودت را شخصیت اول داستان می بینی، پسر جوانی که می خواهد بداند کیست و زندگی چه معنایی دارد و اتفاقا این سوالات در زندگی او هم تا حد زیادی به مرگِ دوستش در اوان جوانی برمی گردد. گویی پلی جز مرگ برای یک تولد دوباره نیست.

این که مفاهیمی چون فلسفه، لذت، رستگاری، عرفان، کمال، دنیا، دانش، مادیات و معنویات _توسط کسی که تاریخ و جغرافیا و فرهنگش فرسنگ ها با تو فاصله دارد._ طوری دلنشین موشکافی شود که ندای درونت را با خود همراه کند، به چیزی فراتر از هنر نویسنده برمی گردد؛ مشترکات انسانی نه زمان و مکان می شناسد، نه زبان و نژاد. از جان آدمی برمی خیزد. اما راه کشف آن ها مشترک نیست. پس، از اینکه امکان جهانگردی و تجاربی که قهرمان داستان کسب کرده است برایت فراهم نیست گله نکن، چون هر کس باید نسخه خودش را بیابد و یافتن آن، خود جزئی از راه است...

و اما...

اکنون در حالی سومین دهه زندگی ام را به پایان می رسانم که با کفشی آهنین، پا در راهی بس دشوار و بی پایان به نام خودشناسی گذاشته ام، راهی که آن قدر شگفت انگیز هست و پنجره جدید برای گشودن دارد که به تحملِ سختی ها و دردهایش بیارزد.

خودشناسی چراغ قوه ای را می مانَد که هر روز وجه تاریکی از وجودت را روشن می کند و تو که تاکنون از آن غافل بوده ای همچون دانشمندی که بزرگترین اکتشاف قرن را کرده است، غرق شادی می شوی. و چه کشفی بزرگتر از کشف خودت؟ مگر غایت قصوای زندگی جز این است؟

در این مسیر پر پیچ و خم است که هر چه جلوتر می روی متوجه تطابق و هماهنگی ابعاد متفاوت زندگی ات می شوی. گویی هر رخدادی، آشنایی ای، خواسته ای، رسیدن و یا حتی نرسیدنی تکه ای از پازلی بوده که انجام رسالت تو در زندگی _یعنی رسیدنت به آن جایی که باید_ منوط به تکمیل آن است. پازلی که راه می نمایانَد.

راهی که در آن همچون دوران کودکی ات، روزهای تولد را در درون هم جشن می گیری و عدد روی کیک حس خوبت را خراب نمی کند، از بالا رفتن سنت نمی هراسی و وقتی کسی از آن می پرسد برای فرار، دست به دامان جمله "سن فقط یک عدد است" نمی شوی. نه خطی در صورت و نه موی سپیدی در سر، آرامشت را خدشه دار نمی کند، تصویری که از خودت و نهایت زندگیت ساخته ای را خط خطی نمی کند، هر کدام فقط هشدار یا تذکری است که اهمیت زمان را به تو یادآوری می کند و چه نعمتی است تذکر، وقتی انسان تا این اندازه فراموش کار است.

زمان را که دریافتی، دیگر به جای شکوه کردن از سرعت گذرش، از ثانیه ثانیه اش با تمام وجود استفاده می کنی و دیگر نه در گذشته ات "ای کاش ها" را زیر و رو می کنی و نه آینده ات را به خیال پردازی های واهی گره می زنی.

آن جاست که سه شنبه ها همه سه شنبه نیستند، هر کدام روزی جدیدند و تکرار نشدنی که تو باید آن را بسازی برای تجربه ی چهارشنبه ای نو و پربارتر. آن وقت برای شروع کردن کاری تا رند شدن ساعت یا آغاز هفته و ماهِ جدید صبر نمی کنی، چرا که می دانی ارزش زمان با طلا قابل مقایسه نیست، سارقش هم متفاوت است. بار گردوی عمرت را طوری آهسته و گردو گردو خالی می کند که تا به خودت بیایی بعید است فرصت جبران داشته باشی، چرا که کار خودش را خوب بلد است و از قضا دستی در گردو شناسی دارد. پر مغزها را برده است، همان ها که توان و انرژی و طراوت جوانی تو بوده اند...

برای همین است که در سنین بالاتر متوجه دزدی اش می شوی، وقتی، گردوهایی که در چنته داری اگر پوک نباشند، چنگی هم به دل نمی زنند.

پس به سالی یک تولد اکتفا نکن و بارها و بارها متولد شو که به قول دکتر بابایی زاد باید این "چند دهه ی زیستی سریع تمام شونده" را دریافت و بهترین خود را زندگی کرد.

لبه تیغلئو تولستویتولد و مرگفلسفه زندگیاهمیت زمان
داستان‌ها و مقالات مرا می‌توانید در سایتم بخوانید: zahrashojaei.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید