🌱 HAYAT
🌱 HAYAT
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

برای بیمار نباید دل سوزوند!

چند روز پیش تو تایم آنتراکت وسط کلاس، رفتم پیش استاد و از یکی تعریف کردم.

بهش گفتم: "امیدی بهش هست؟"

گفت: "باید عمل کنه."

گفتم: "اگه نتونه عمل کنه، می‌میره؟"

سرش رو به چپ و راست تکون داد که آره.

تو تایم دوم کلاس هیچی از درس نفهمیدم. تمام مدت زل زده بودم به استاد و هی به خودم می‌گفتم: "برم بهش بگم تروخدا بگو امیدی هست؟" یا "بعد کلاس برم پیشش و بهش بگم که شما گفتید شاید این مشکل رو نداشته باشه و این باشه، اگه این باشه امیدی بهش هست؟" یا با خودم می‌گفتم: "مگه آدم به پزشک امید نداره؟ اصلا مگه من دانشجوش نیستم، پس چرا به من ولو دروغ امید نداد؟"

تو تمام این تایم دلم می‌خواست گریه کنم ولی زل زدم به استاد و با خودم کلنجار می‌رفتم که من بهش امید داشتم پس چرا واقعیت رو محکم کوبوند تو صورتم؟

بعد باخودم گفتم: "توقع داشتی بهت دروغ بگه؟!"، "اصلا تو چرا امیدت به حرف اون بود؟"، "دکتر مگه خداست؟"

تو همین تایم تلفن استادمون مجدد زنگ خورد و خیلی بیخیال به پشت تلفنش گفت که طرف یک سرطان سینه داره و تازه متاستاز هم داده. آنقدر بیخیال که همکلاسی‌هام تعجب کردن و من با خودم فکر کردم شاید راسته که پزشکی آدم رو دل سنگ میکنه.


یکی از اقواممون که پزشکه، همیشه به من میگه: "نباید برای کسی دل بسوزونی. پزشکی که برای بیمارش دل بسوزونه، هیچ کاری نمیتونه براش بکنه."

یادمه می‌گفت جزو قوانینه که پزشک حق نداره بیش از حد با بیمارش صمیمی بشه. با خودم می‌گفتم یعنی چی؟ پدرم می‌گفت اینها فرهنگ غربیه، تا اینکه دو روز پیش برای اولین بار تو مورنینگ شرکت کردم‌.

برای آنهایی که نمی‌دانند مورنینگ چیست، هر روز صبح ساعت ۸ تا ۹ در سالن آمفی تئاتر بیمارستان، اساتید پزشک (اتند) و دانشجویان پزشکی میان و یک سری از کیس‌های بستری در بیمارستان رو بررسی می‌کنند. به این صورت که یک استاد یک مورد را فرا می‌خواند و یک اینترن بدبخت که بعد یک رزیدنت هم بهش اضافه می‌شود، به روی سن می‌رود و تمام داشته‌ها و نداشته‌های بیمار را ردیف می‌کند و تشخیص داده شده و اقداماتی که به روی بیمار صورت گرفته را توضیح می‌دهد و در این بین باید به استاد (شما بخوان نکیر و منکر) حساب پس بدهد که برچه اساسی این حرف‌ها را می‌زند.

دور نشیم از بحث، داشتم مورنینگ رو می‌گفتم. مورنینگی که رفته بودیم، مورنینگ داخلی بود. دو کیس بررسی شد و من با وجودی که هیچ کدام را ندیده بودم حالم بد شد. مورد اول آقای جوانی بود که لوپوس داشت و حالا به خاطر مصرف نامنظم داروهاش مجددا علائمی پیدا کرده بود. غم‌انگیز بود که پزشکش می‌گفت بیمار وضعیت خانوادگی مناسبی نداره و خواهرش هم دیابتیه که انسولین دریافت می‌کنه و احتمالا نتونسته داروها رو تهیه کنه. ما مجدد براش دارو می‌نویسیم ولی دیگه نمیدونم دارو رو تهیه کنه یا نه.

مورد دوم هم یک آقای مسن بود که با COPD (یک مشکل تنفسی) مراجعه کرده بود. استادمون می‌گفت بیمار به مطبش رفته ولی هشیاریش رو ناگهانی از دست میده. هرچی اطرافیانش بابا می‌کردن، به هوش نمیاد و میارنش بیمارستان. و من یک لحظه تصور کردم که پدر خودم اینجوری بشه...

من حتی برای بیماری که ندیدم هم حالم خراب میشه، وای به حال بیماری که ببینم و کمی هم باهاش رابطه دوستی برقرار کنم...

و این چیزیه که از قبل کنکور ترسش رو داشتم.

همیشه دوستام بهم می‌گفتن این رشته با روحیاتت سازگار نیست. هنوز هم نمیدونم آیا تغییری می‌کنم یا نه؟ فقط با خودم فکر می‌کنم کسی می‌تونه تو این رشته دوام بیاره که یا سنگدل باشه یا اعتقاد قوی به وجود خدا و دنیای پس از مرگ داشته باشه.

پزشکبیماررابطه دوستی
یک نفس از عمر بود باقی‌ام / حیف بود گر به سر آرم به غم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید