چند وقتی بود دوست داشتم متنی منتشر کنم ولی دست و دلم به نوشتن نمیرفت. جدای کمالگرایی و جو سنگین حاکم بر ویرگول، وقت کافی برای خواندن متنهای سایرین هم پیدا نمیکردم چه برسد به اینکه بخواهم متنی منتشر کنم.
حجم و سختی درسهایم در این ترم به کرات بیشتر از ترم گذشته بود و بارها احساس کندذهن بودن بر من غلبه میکرد و از کورسهای این ترم عملا با دعا و ذکر عبور میکردم.
امروز که بسته خمول عزیز برای چالش بهترین پاکسازی من به دستم رسید، با خودم گفتم چه خوب است که به بهانه تشکر متنی هم منتشر کنم.
چالشیترین اتفاقی که برایم در این یک ماه اخیر افتاد، ازدواجم بود. مسئلهای که نه تنها دوستانم که حتی خودم هم هنوز باورش نمیکنم.
دوستانم تا زمانی که عکسها را ندیدند باور نکردند. من هم تا مدتها اسمش را با علامت تعجب سیو کرده بودم.
فکر کنم من تنها آدمی هستم که حتی روز عقدم هم دانشگاه رفتم! کلاس روز غدد با مبحث جذاب گناد ...
همیشه تصورات عجیبی از ازدواجم داشتم. فکر میکردم با خواندن خطبه عقد اتفاق خاصی رخ میدهد مثلا شاید زمان متوقف شود. ولی تا مدتها بعد از خوانده شدن خطبه با خودم میگفتم همین بود؟
سوتی های عجیبی هم در روز عقد به یادگار گذاشتم. مثلا زمانی که عاقد برای بار سوم جواب میخواست من باور نمیکردم که الان باید جواب بدهم و انقدر لفتش دادم که خواهرم از بالای سر تشر زد نمیخواهی چیزی بگویی؟
یا از خوردن رسم دوست نداشتی عسل نگویم که از قبل با خانواده هماهنگ کرده بودم که من این کار را نمیکنم و اصلا ظرف عسل سر سفره نیاورید و باز من را مجبور به این کار کردند و حتی از لجاجت من برای نکردن این کار فیلم هم گرفتند !! (هرکی گوشی مادرشوهرم رو بدزده یا هکش کنه و این فیلم رو پاک کنه مژدگانی بزرگی از من دریافت میکنه )
دروغ چرا؟ وقتی بعد از خواندن خطبه به حرفهایی که ممکن است بشنوم فکر میکردم از ازدواجم پشیمان میشدم. با خودم فکر میکردم آیا واقعا توانایی جمع کردن زندگیم را دارم؟ و ترسهایی که قبل از عقد داشتم به یک باره به ذهنم حجوم میآوردند، چالشهایی که مشاورم مطرح کرده بود، حرفهای دوستم مبنی بر ازدواج کردن با یک غیر پزشک و اینکه نکند در آینده از انتخابم پشیمان شوم و حتی نوسانات به دل نشستن که حتی در آن لحظه هم دست از سرم برنمیداشتند.
فرایند آشنایی برای من خیلی چالش برانگیز و فرسایشی گذشت.
یاد نوشته ازدواج خانم صداقت می افتادم و چقدر در درونم آن را تایید میکردم. و به این فکر می کردم که واقعا کسی از چالشهای این دوران سخنی نمیگوید که لااقل با خودمان فکر کنیم که این خورههای ذهنی طبیعی هستند.
آنقدر این دوران فرسایشی بود که گاه در به در دنبال کسی میگشتم تا تماس بگیرم و از ترسهایم بگویم تا بلکم از خورههای ذهنم رها شوم ولی هیچ کس را نمییافتم.
به ترسهای این دورانم استرس و افسردگی امتحاناتم هم اضافه میشد و گاهی سر مسئله خیلی کوچک در خانه زار زار گریه میکردم.
همیشه فکر میکردم اگر دوران آشنایی را زیر نظر مشاور و در طولانی مدت پیش ببرم این دوران برایم راحتتر میگذرد و میتوانم به شناخت کامل برسم و خوش و خرم زندگی کنم. ولی همیشه همه چیز مطابق تصورات ما پیش نمیرود. اولین مشاوری که پیشش رفتیم رفتار غیر حرفهای داشت و به من یک چیز و به او هم یک چیز دیگر گفته بود. ولی خدا اتفاقات را جور دیگری رقم زد تا فرایند مشاوره را جای دیگری ادامه دهیم. مشاوره دوم هم علی رغم همه خوبیهایی که داشت وسواس زیادی به من داده بود. آنقدری که خواهرم بارها به من نشر میزد که نگاه من فقط به دهان مشاور است و انگار مشاور قرار است انتخاب کند. مشاوری که آخر هم حرف یک کلام نزد و یک بار به نعل زد و یک بار به میخ و همین استرس و خورههای ذهنی من را وحشتناک بیشتر کرد.
تمام رفت و آمد و تستهای روانشناسی، باز هم منجر به شناخت کامل نشدند، درحالیکه من توقع داشتم مشاورم قادر به ذهن خوانی یا کشف حرفهای درون ذهنم باشد.
حرف اطرافیان بعد از ازدواج تمام میشود؟
هرگز! بلکه از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود.
برخلاف تصورم همکلاسیهایم خیلی از ازدواجم استقبال کردند و این خیلی من را امیدوار کرد.
برخلاف تصورم همکلاسیهایم خیلی از ازدواجم استقبال کردند و این خیلی من را امیدوار کرد. با این وجود یک سری حرفها و دخالتها همیشه پابرجا هستند.
تا قبل از ازدواج عدهای از سوال کی ازدواج میکنی دیوانهات میکنند، بعد از ازدواج بساط فضولیهایشان باز میشود.
مثل دوستی که مدتها بود با من ارتباطی نداشت، به خصوص بعد از ازدواجش. حتی زمانی که تماس گرفتم تا خبر ازدواجم را بدهم جواب تماسم را نداد و تماسی هم نگرفت. ولی دو روز بعد به محض اینکه همکلاسیهایم مجبورم کردند تا استوری بگذارم و خبر ازدواجم را بدهم تماس گرفت و حالا تا ریز تمام هزینهها و هدیهها را درآورد. بازجویی که برایم کمی آزاردهنده بود.
با این وجود قبول دارم که دخترها بعد از ازدواج کمی به حرف دیگران حساس میشوند. اینکه چه چیز درمورد همسرشان میگویند. یاد حرف پدرم میافتم که همیشه میگفت مراقب حرفهایتان باشید. ازدواجی فقط با یک «عه» به طلاق منجر میشود.
صحبتها بسیار است شاید در این برحه گفتنش درست نباشد. ادامهاش باشد برای زمانی دیگر.
پ.ن : باز هم از خمول عزیز بابت هدیه زیبایش تشکر میکنم. انشاالله تا باشه از این اتفاقات خوب در ویرگول.
پ.ن ۲: بابت نخواندن متنها عذر میخواهم، امیدوارم این ترم به خیر و خوشی بگذرد تا فرصتی برای خواندنشان پیدا کنم.