🌱 HAYAT
🌱 HAYAT
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

می‌گذرد ...

در این چند وقت متن‌های زیادی نوشتم ولی نتوانستم هیچ کدام را منتشر کنم.

روز اول که وارد ویرگول شدم تصمیم داشتم از ویرگول به عنوان دفترچه خاطراتم استفاده کنم و هر روز خاطرات و افکار اون روزم را منتشر کنم. ولی عملا در هدفم شکست خوردم. ترس از قضاوت شدن، ترس از ترک شدن یا شاید هم اتفاقاتی که من حتی در قالب نوشته هم نمی‌توانم آنها را بیان کنم شاید سبب خودسانسوری من در نوشتن شد و چقدر حسرت میخورم به نوشته‌هایی که راحت بیان می‌شوند.

ولی از چند وقت پیش تصمیم گرفتم مجدد بنویسم، یا در ویرگول یا در دفتری برای خودم.

این روزها حتی خواهرم هم به نوشتن توصیه می‌کند تا شاید کمی افکارم آرام بگیرند و بفهمم با خودم چند چندم.


واقعا چقدر جوشن کبیر زیباست
واقعا چقدر جوشن کبیر زیباست



کلاف زندگیم کمی بهم گوریده‌است. انگار این روزها فرمان زندگیم در دستان من توسط شخص دیگری می‌چرخد.

در گذشته خیلی به این مسائل شاید اعتقاد نداشتم ولی از اولین مورد با خودم فکر می‌کردم که خدا از فرستادن آدم‌های مختلف حتما درسی برای آموختن من دارد و برای همین به زندگی مثل کلاس درس نگاه می‌کنم. هرچند گاهی رو به آسمان می‌کنم و اقرار می‌کنم که من دانش آموز خنگی هستم و ای کاش خدا برای فهم بعضی درس‌ها تقلب بفرستد.


بک گراند این روزهای گوشی من
بک گراند این روزهای گوشی من


فکرهای زیادی در سرم چرخ می‌خورند و حتی دیگر توانایی تخلیه آنها را ندارم.

مگر با تخلیه چه اتفاقی رخ می‌دهد؟

حتی خانواده‌ام هم گیج شدن. همسر برادرم نمی‌پرسد شاید برای اینکه فضولی نکرده باشد و در عین حال که می‌دانم چقدر حرف هایش برایم آرامش بخش است ولی من هم دیگر نمی‌توانم برایش نقل کنم و سوالهای تکراریم را بپرسم. مادرم علنا ابراز گیجی می‌کند و از خدا طلب کمک می‌کند. خواهرم یکبار به نعل می‌زند و یک بار به میخ و پدرم هم انگار در مقابل من کم آورده و مثل من چشم به حرف‌های مشاور دوخته با اینکه این در کل پنجاه سال زندگی پدرم احتمالا عجیب به نظر برسد.

چند وقت پیش به یکی از مراکز معروف مشاوره شهر رفتیم. سر جریان قبلی کمی از مشاور خودم دلگیر بودم و این بار دیگر مسئله را با او مطرح نکردم. البته نه با این بهانه. در حقیقت ایام عید بود و مشاور من هم به تلفن پاسخ نمی‌داد و من هم همین را بهانه کردم تا این مرکز را امتحان کنیم.

وقتی کمی از نگرانی‌هایم برای مشاورش گفتم، چهارتا اختلال دیگر به حرف‌هایم چسباند و در آخر هم نظری داد که وقتی برای مشاور خودم مطرح کردم خیلی تعجب کرد و همه حرفهایش را رد کرد و از رفتار غیر حرفه‌ای صورت گرفته تعجب کرد.

حتی برای مشاور هم نمی‌توانم دیگر افکارم را نقل کنم. نمیدانم شاید من آدم پیچیده‌ای هستم که حتی خانواده‌ام از فهمم عاجز شده‌اند چه برسد به مشاوری که با دو ساعت شناخت می‌خواهد نظر بدهد.

حساب دوست و همکلاسی هم که معلوم است. دانشگاه می‌روم، با بچه‌ها حرف می‌زنم، آثار کلافگی و نگرانی در چهره‌ام واضح است چون من هیچ وقت نمی‌توانم احساساتم را از چهره‌ام حذف کنم، همکلاسی‌هایم از علت گرفتگی‌ام می‌پرسند و من آن را به خستگی ربط می‌دهم و برای درک‌ بیشتر، بحث را به سمت انصراف و رشته‌ی جایگزین رشته‌مان می‌کشم.

هرچند که این روزها حتی با خود فکر می‌کنم من برای چه زندگی می‌کنم؟ انگار که دچار بحران هویت شده‌ام و حتی گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا مسیر درستی برای آمدن و رفتن انتخاب کرده‌ام؟

تنها پناه من این روزها دست یاری و توسل به سمت خود و واسطه‌هایش است.


دو شب پیش وقتی در پارک با پدرم صحبت می‌کردم و پدرم نصیحت می‌کرد، انگار آنقدری صدا بلند بود که خانمی آمد و کنار ما نشست و گفت با همسرش دعوایش شده است و از پدرم مشورت می‌خواست.

در برخورد اول نحوه صحبت پدرم و شکل و شمایل خانواده ما باعث شده بود اعتماد کند و درخواستش را مطرح کند. می‌گفت همسرش خیلی آرام و ساکت است و نمی‌تواند با او ارتباط برقرار کند.

پدرم هم می‌گفت احتمالا اگر از همسر من هم بپرسید او هم همین را بیان می‌کند.

احتمالا اگر از من هم بپرسند شاید مشکلم به نوعی به همین مسئله برگردد. مقایسه الان پدرم با یک فرد جوان!

پدرم آدم آرام و کم حرفی است ولی از آن دست آدم‌هایی است که می‌توانی با او ارتباط برقرار کنی، چون هم گوش خیلی خوبی برای شنیدن دارد و هم پیشنهادهای خوبی می‌دهد، که اگر از من بپرسند می‌گویم شغل پدرم در ایجاد این اخلاق او نقش به سزایی داشته است. هرچند که همین اخلاق معلمی او گاهی وحشتناک باعث اختلاف میان من و او می‌شود.

به هرحال مقایسه پدرم با پسران جوان مشکلات خیلی زیادی برای من و امثال من ایجاد کرده است. مثلا پدرم به واسطه بیش از سی سال تدریس به اهمیت مسئله زبان بدن و نحوه لباس پوشیدن توجه دارد، درحالیکه یک جوانی که شاید حتی وارد اجتماع نشده اهمیت این مسئله را نمی‌داند. حتی بعضا استادهای من هم که به سن پدرم هستند هم اهمیت این مسئله را نمی‌دانند.

یا در باب برخورد اجتماعی و حتی نحوه ارتباط با همسر هم مقایسه آن با یک فرد جوان احتمالا کار نادرستی باشد.

و این مسئله‌ای بود که خانم جوان و خانم‌های جوان من جمله من به آن توجه نداریم. احتمالا مقایسه درست صحبت‌هایی است که مادرم از جوانی پدرم نقل می‌کند. از قیافه و نحوه لباس پوشیدن تا برخورد اجتماعی و مسائل دیگری که در گذشته به شکل دیگری بوده است و حال پدرم با گذر زمان و پختگی به آن‌ها دست یافته است.


ارتباط از دیدگاه دکتر حبشی
ارتباط از دیدگاه دکتر حبشی


پ.ن: شاید ادامه‌دار...

یک نفس از عمر بود باقی‌ام / حیف بود گر به سر آرم به غم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید