🌱 HAYAT
🌱 HAYAT
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

خاطرات پراکنده از کورس کلیه


کلیه‌ها

خلقت بدن انسان واقعا پیچیده است.‌ هیچ وقت فکر نمی‌کردم که کلیه هایی که قد مشت بسته ما اندازه دارن، آنقدر برای وجود ما حیاتی باشن که اگه کلیه درست کار نکنه، استخوان مشکل پیدا می‌کنه، یا صورت زخم میشه. فرد با مشکل شنوایی مراجعه می‌کنه ولی مشکل از کلیه‌هاست، کسی با مشکل کلیوی مراجعه می‌کنه، ولی اول باید چشمش رو نگاه کنیم.

جدای از خارق العاده بودن سیستم خلقت انسان، گاهی به این فکر میکنم چطوری انسان‌ها به مکانیسم‌های دورن بدن انسان و بیماری‌ها پی بردن؟ وقتی یک فیلم قلب رو میبینم که در کمتر از یک دقیقه یک ضربان داره، با خودم فکر می‌کنم همین ضربان چندین صفحه توضیح داره، چطوری انسانها تونستن از درون بدن انسان زنده یا مرده پی ببرن؟

وقتی اولین بار جسد دیدم، توقع داشتم مثل تصاویر کتاب، شریان قرمز و ورید آبی و عصب زرده باشه؛ درحالیکه همشون شبیه به هم بودن و من تعجب می‌کردم که استاد چطوری اینها رو از هم افتراق میده، حالا به این فکر می‌کنم چطوری کسی اولین بار تونست به همچین چیزهایی پی ببره؟!

https://www.aparat.com/v/qpRhz


این سیستم آنقدر دقیق کار میکنه که آدم واقعا خوبه یک وقتهایی با خودش فکر کنه، که کلیه های من دارن بیشتر از من زحمت می‌کشن اونم بدون هیچ منتی، برای چی؟



حس خوب فهمیده شدن

از وقتی وارد بالین شدم، خیلی می‌ترسم. چند روز پیش به دوستم می‌گفتم ای کاش این مرحله هیچ وقت تموم نشه و ما هیچ وقت وارد کار عملی نشیم! اون هم می‌گفت دعاهای تو باعث میشه ما از این مرحله خلاص نشیم :) همه بچه‌های رشته‌های دیگه از همون ترم‌های اول وارد محیط بیمارستان میشن و ما هی داریم کتاب و جزوه می‌خونیم.

ولی من بهش گفتم من دوست ندارم یکی واقعا جلوم درد بکشه، اونم گفت نکه ما دوست داریم؟!

کتاب شرح حال گیری باربارا بیتز رو خیلی دوست دارم، اگه همچین قیمت گرانی نداشت شاید می‌خریدمش. به نظر من اگه نویسنده کتاب پزشک بوده و به اونچه که گفته عمل می‌کرده، واقعا پزشک فوق العاده‌ای بوده.

موقع تحویل کتاب به کتابخونه یک قسمتش رو اتفاقی باز کردم و پاراگرافی که خوندم خیلی زیبا بود، پاراگرافی که هم از ترس‌های یک دانشجوی پزشکی می‌گفت و هم از ترس‌های بیمار. (سری بعد که کتاب رو گرفتم شاید این پاراگراف رو بذارم)


بزر‌گترین مشکلم با این دوره تحصیلی، حجم زیاد اطلاعاتیه که ناگهانی و در زمان کم داده میشه و من خیلی‌هاش رو نمی‌فهمم. برای آدمی مثل من که نفهمیدن مساوی با استرسه، شاید شرایط خوبی نباشه (شاید که نه، قطعا)

چند روز پیش تو سالن امفی‌تئاتر منتظر شروع کلاس بعد بودیم، یکی از بچه‌ها که برای دفاع اومده بود رو دیدیم، حس درک شدن واقعا حس خوبیه، و من حس درک شدن رو از ایشون دریافت کردم. اینکه کسی درک کنه من تا دیروز در سطحی که فرایند این سلول چیه می‌خوندم و حالا سر امتحان به من فاکتورهای آزمایش خون نشون میدن و از من می‌خوان در کمتر از یک دقیقه درمان یا تشخیص بدم.



میدونستید تو پیوند کلیه, کلیه قبلی رو درنمیارن وکلیه جدید رو توی لگن میذارن؟
میدونستید تو پیوند کلیه, کلیه قبلی رو درنمیارن وکلیه جدید رو توی لگن میذارن؟


کورس کلیه

کورس کلیه رو بیشتر از کورس خون دوست داشتم. هم استاد بااخلاق‌تری داشت و هم قابل درک‌تر بود برام (البته به قول پدرم میگه برو اول امتحانش رو بده بعد بیا نظر بده، اخه سر کورس خون هم تا قبل از امتحان استادش رو دوست داشتم :)) )

جلسه آخر این کورس، جلسه بررسی کیس بود. من از همه جلسات بیشتر دوستش داشتم چون برخلاف بقیه جلسات می‌فهمیدم و حتی جواب می‌دادم، اونجایی که استاد شرحی از بیمار رو می‌خوند و می‌گفت به ترتیب توضیح بدید که باید چیکار کنیم و ما اول از همه سراغ مراحل پاراکلینیک (روش‌هایی مثل تصویری برداری یا سونوگرافی) می‌رفتیم و استاد هربار تاکید می‌کرد که اول از همه باید از شرح حال شروع کنید، بعد برید سراغ معاینه و بعد با توجه به معاینه سراغ روش‌های پاراکلینیک میریم. هرچند ما هنوز معتقدیم که چه کاریه این همه راه رو طی کردن وقتی تهش باید سونوگرافی کنیم؟! :)))

یک جایی استاد دیگه حرصش گرفت و به یکی از بچه‌ها گفت چه کاریه اصلا از اول برو آنژیوگرافی کن :))


کلیه مثل گل میمونه، اگه آب نباشه پژمرده میشه
کلیه مثل گل میمونه، اگه آب نباشه پژمرده میشه



داروی سرخود

یک چیز جالبی که تو این کورس شنیدم این بود که که حتی داروهای گیاهی هم میتونن باعث آسیب به کلیه بشن. استادمون می‌گفت بیمار چون این رو نمیدونه، موقع شرح حال به شما نمیگه، برای همین باید خودتون ازش بپرسید.

تو کشور ما برخلاف خیلی از کشورها دارو خیلی راحت در اختیار مردم قرار میگیره و مردم تمایل زیادی برای مصرف دارو دارن. درحالی‌که به خاطر عوارض ناخواسته‌ای که داروها دارن در خیلی از کشورها تا حد امکان دارو نمیدن. یادمه برادرم یک زمانی کرونا گرفته بود و حتی نفس هم نمی‌تونست بکشه ولی هیچ درمانی پزشکش نداد و فقط برای تنفسش اسپری داد (هرچند به نظر من این هم دیگه زیاده رویه)

اینکه مردم اطلاعات کمی نسبت به یک سری داروها دارن باعث میشه بعضا جونشون رو هم از دست بدن، که حتی میتونه پزشک متخصص قلبی باشه که به خاطر خوردن داروی کورتون دار برای اینکه سر عمل سرپا بمونه، ایست قلبی کنه و از اتاق عمل زنده بیرون نیاد (داروهای مهار کننده سیستم ایمنی شما رو درمان نمیکنن، فقط سلولهای ایمنی‌تون رو مهار میکنن که علائمی که ناشی از مبارزه اونهاست رو دیگه نبینید). یا آنتی‌بیوتیک هایی که خودسرانه و اشتباه مصرف میشه و نتیجه‌اش مقاومت زیاد به آنتی‌بیوتیک‌هاست که خودش رو تو بخش های حساس بیمارستان نشون می‌ده.

اوایل که سر ناآگاهی مردم خیلی حرص می‌خوردم و باهاشون بحث می‌کردم، یادمه یکی بهم می‌گفت بیمار حق داره با نگرفتن درمان خودکشی کنه. چند وقت پیش یکی از اقوام می‌گفت دستش درد می‌کرده و رفته دکتر و بهش گفته باید آنژیوگرافی کنی، ایشون هم تشخیص داده دکترها آدم‌های بی‌سوادی هستند، چون قلب ربطی به دست نداره و برای همین رفته دستش رو بادکش کرده. زمانیکه داشت این رو تعریف می‌کرد، تو گوشش گفتم "بهش بگم قلب گیرنده درد نداره؟" اونم گفت نه شامت رو بخور و منم به ادامه شام خوردنم پرداختم.

خب من با چند نفر بحث کنم که این دارو رو خودسرانه نخور اعتیاد اوره، و پاسخی مثل صلاحم رو خودم می‌دونم بشنوم؟، یا به چند نفر بگم این درست نیست، بگه تجربه من و خانوادم میگه میگه درسته؟، یا چند بار بشنوم که پزشکی هیچی سرش نمیشه و تجربه من این رو میگه؟

یه بار یکی خیلی دقیق و قطعی تو مراسم ختم یکی از فامیل می‌گفت فلانی که مرد به خاطر واکسن بود (طرف از خونریزی مغزی مرده بود)، منم دیدم یه قابلمه روغن داغ کردن و آوردن دارن روی غذا میریزن، خورشت هم روغن چکه می‌کنه ازش، پشت سرش گفتم همیشه آنقدر روغن تو غذا می‌ریزید و بعد سکته می‌کنید می‌ندازید گردن واکسن؟ حالا باید به خواهرم جواب پس می‌دادم که اصلا به من چه که به بقیه این‌ها رو میگم.

من با چند نفر بحث کنم؟ منم آدمم، خسته میشم و دیگه هیچ آدمی برام اهمیتی نداره.

یاد حرف استادم میوفتم که می‌گفت اوایل برای بیمارهام دارو نمی‌نوشتم و ازشون می‌خواستم با تغذیه مشکلشون رو حل کنن. ولی این روند شش ماه بیشتر دوام نیاورد. اونجایی که یکی از بیمارهام بهم گفت که من اگه می‌خواستم این همه وقت برای درمان بذارم که پیش تو نمی‌اومدم.




دکتر


از بچگی حافظه خوبی در خاطرات داشتم و این باعث می‌شد که هیچ وقت حرف‌ها رو فراموش نکنم.

این روزها وقتی استاد من رو خانم دکتر صدا میزنه، خاطرات گذشته به خاطرم میاد.

من از اون دست آدم‌هایی بودم که وقتی دانشگاه قبول شدم می‌گفتم به من دکتر نگید. با این حال یادمه ترم اول که وارد دانشگاه شدیم، یک گروهی داشتیم که تمام دانشجویان پزشکی از سال ۹۱ به بعد داخلش عضو بودن. یکی از پسرهای ورودی ما به یکی از پسرهای ورودی دیگه بهم از روی شوخی‌ دکتر گفتند و نتیجه‌اش شد استوری که توش دهه هشتادی ها رو مسخره کردن (هرچند که هیچ کدوم از اون دو نفر دهه هشتادی نبودن). هیچ وقت نفهمیدم این یک سال و چند ماهی که دیرتر از دهه هفتادی ها متولد شدم چجوری سبب برتری اونها بر ما شد. و از اونموقع و دعوایی که توی اون گروه شکل گرفت، از لفظ دکتر بدم میاد، بدم میاد که دوستم به ناف همه دانشجوها دکتر میچسبونه، حتی از دهه هشتادی بودن هم بدم میاد (بدم میاد تا هرچیزی میشه میگن دهه هشتادی‌ها فلانن)، و شاید تنها جایی که از شنیدن دکتر احساس خوبی میکنم، فقط وقتیه که استاد ما رو دکتر صدا میزنه، ولو برای ساکت شدن یا درس پرسیدن.

خاطرهدانشجوی پزشکیکلیهحال خوبتو با من تقسیم کنپزشکی
یک نفس از عمر بود باقی‌ام / حیف بود گر به سر آرم به غم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید