🌱 HAYAT
🌱 HAYAT
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

کمی دلنوشته

زنداداشم می‌گفت استادشون ترم اول بهشون گفته بود:
«یک جوری باهم برخورد کنید که بعد هفت سال روتون بشه تو صورت هم نگاه کنید»
می‌گفت تو اون لحظه همه خندیدن، ولی بعدا دقیقا همین هم شد.

جو کلاس ما جوری بود که ترم‌های اول بچه‌ها همش میگفتن وای ما چقدر باهم خوبیم و ...
ولی الان آنقدر جو بد شده که سکوت مطلق همه جا پخشه.


ترم اولی که حضوری شدیم من یک دوره بحران توی دانشگاه گذروندم تا تونستم خودم رو با شرایط وفق بدم.

امروز یک حرفی شد داشتم برای همگروهیم تعریف می‌کردم، شاید وجود نودانشجوها من رو برد به اون دوران‌.
ترم سه بود که ما حضوری شدیم.
دو ترم قبلی با بچه‌ها باهم تو واتساپ و تلگرام دوست شده بودیم و باهم آشنا بودیم و بعضا حضوری هم بچه‌ها بیرون هم رو دیده بودن.
ولی وقتی دانشگاه حضوری شد، به خصوص بعد از اینکه بچه‌ها اکیپ اکیپ شدن خیلی جو کلاس بد شد.

یادمه استاد آناتومی‌مون گفته بود چند نفر چند نفر یک گروه بشید و من هر جلسه از یکی درس می‌پرسم و نمره‌اش رو برای همه اعضا گروه می‌گذارم ( که هیچ وقت هم نپرسید)
اونموقع ترس داشتم که تک بمونم (تازه وارد یک جمعی شده بودم و می‌ترسیدم به واسطه‌ی اینکه مذهبیم تو کلاس تنها بمونم) برای همین به یکی از بچه‌ها که خوابگاهی بود گفتم بیا باهم باشیم، ولی یکیشون بهونه آورد که ما می‌خوایم خوابگاهی‌ها باهم باشیم که یک وقت کار داشتیم بتونیم انجام بدیم (قشنگ مشخص بود یک چیزی داره همین جوری میگه که یک بهونه ای بیاره)
اون روز خیلی دلم شکست و یادمه زنگ زدم به دوست دوران دبیرستان و ریز ریز اشک می‌ریختم.
حتی یادمه برای اون هم نگفتم چی شده فقط گفتم دلم گرفته 🥲


کلا درد و دل کردن برام سخته حتی بعضا ترجیه میدم تو دفترم بنویسم تا برای کسی تعریف کنم بخصوص تو این چند وقت که رفتارها من رو بیشتر به این سمت برد. یکبار همسرم ناراحت شده بود که چرا هیچی نمیگی و داری به جاش می‌نویسی.


خلاصه که از اونموقع فهمیدم دیگه این مسائل برام مهم نباشه، هیچکس هم بی‌گروه نمی‌مونه و واقعا هم اهمیت نداره با کی همگروه بشم. (کلا دانشگاه تو این چند سال خیلی من رو به این سمت برد که هرچه پیش آید خوش آید)


یا تو همون ترم یادمه دخترامون تو حیاط نشسته بودن و یکی از بچه‌ها با حرص داشت یک چیزی رو تعریف می‌کرد (انگار که یک پسری بهش چیزی گفته باشه) ولی وقتی من رسیدم دیگه هیچی نگفتن و یک جوری رفتار کردن که من کاملا فهمیدم که می‌خوان من نفهمم.

اونجا هم خیلی ناراحت شدم.
یادمه حتی کار به قهر هم با یکی‌شون کشیده شد 😂😂 ولی بعدش بهش گفتم اگه تو جمعتون بعضا میام فقط به خاطر تو و یکی دیگه‌اشونه (هنوز هم همین طوره)


یک ترم رو تو تنهایی سپری کردم.
یادمه پاتوقم شده بود مسجد دانشگاه و کتابخونه.
اونموقع هم جمعیت دانشگاه بخصوص قشر مذهبیش کمتر بود و هیچ کس نمیومد تو مسجد و می‌رفتم تو خلوت می‌نشستم و درس می‌خوندم، کتاب می‌خوندم و ...
یک وقتهایی هم که خیلی دلم می‌گرفت به قرآن خوندن پناه می‌بردم.


اتفاقا دوران خوبی بود، از اون خوبایی که در عین یک غم درونش، یک شیرینی حس خلوت برام داشت. معدلم پیشرفت کرد و تونستم خیلی چیزها رو برای خودم مشخص کنم.
شاید اگه این ترم رو نمی‌گذروندم، نمی‌تونستم به خودم یادآوری کنم که خط قرمزهات رو مشخص کن و به هیچ وجه برای خوشایند همکلاسی‌هات ازشون کوتاه نیا، یاد گرفتم بیشتر و بیشتر سکوت کنم و شاید از همونجا استارت سکوت من در مقابل حرفهای همکلاسی‌هام که مخالف نظرمه کلید خورد.

ترم بعد یادمه روز اولی که می‌خواستم برم دانشگاه به خودم یادآوری می‌کردم که عزت نفس داشته باش.
حتی یادمه یک آلارم گذاشتم که صبح روز بعد برام یک پیام یادآور بفرسته؛ وقتی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر سرویس بودم آلارم اومد. نمی‌دونم چی بود فقط می‌دونم یک جمله‌ی انگیزشی برای خودم نوشته بودم.

همش با خودم تکرار می‌کردم که تو نمیتونی همه رو راضی نگهداری، دست از راضی نگهداشتن بقیه بردار.
خیلی وقت‌ها واقعا تنهایی چیز بدی نیست.

این دوستم هم که الان باهاش دوستم یادمه اون ترم همش درگیر بسیج و فعالیت فرهنگی و ... تو دانشگاه بود (هنوز هم هست، کلا برخلاف من انرژی اجتماعی خیلی بالایی داره و اکثر افراد رو تو دانشگاه می‌شناسه) و با بچه‌های اونجا دوست بود و حتی یک بار هم تلاش کردم بهش نزدیک بشم ولی دیدم سرش خیلی شلوغه و منم ولش کردم.

ترم بعد خودش اومد جلو و باهم نزدیک‌تر شدیم و دیگه تنها نبودم. هرچند که با بقیه بچه‌ها هم یاد گرفتم تا چه اندازه روابطم رو حفظ کنم و برای همین تا این لحظه توانایی نگاه کردن تو چشم همشون رو دارم.

تو این ترم خیلی از اون اکیپ‌های از هم پاشید. بعضا خیلی بد هم پاشید. همون آدمی که اونموقع برای هم‌گروه شدن با من به اون شکل بهونه آورد، این ترم سر انتخاب لاین به دوستش گفته بود تو معدلت کمه و باهاش هم‌گروهی نشده بود و این دوستی بهم ریخته بود.

شاید اگه اون ترم، اون تجربیات رو کسب نمی‌کردم، این ترم باید این شرایط رو مثل خیلی‌ها تجربه می‌کردم.

دوست داشتم انتهای مهر که امروز میشه یک پست می‌نوشتم و از اتفاقات این ماهم می‌گفتم. از کارآموزی توی روستا و اتفاقاتش ولی هم دیگه حوصله‌ای ندارم و هم خاطره‌ی خوشی از نقل این خاطرات توی ویرگول ندارم.

دروغ چرا؟ بعضا وقتی پست یک‌سری‌ها رو می‌بینم که از خاطرات قبولی دانشگاه و روزمرگی و ... شون‌ میگن حسودیم میشه که چرا براشون فقط تبریک گفتن و کامنت های خوب گذاشتن؟

ولی دیگه این هم برام مهم نیست، شاید باید حد و حدود ویرگول رو هم یاد می‌گرفتم :))

خودمم نمی‌دونم چرا این پست رو نوشتم. شاید فقط خواستم کمی از افکار درونم رو خالی کنم. شاید هم چند روز دیگه این رو هم پاک کردم. نمی‌دونم ..

ولی مطمئنا باید بیشتر تمرین کنم تا حرف‌های کمتری برام مهم باشن :)

وو

یک نفس از عمر بود باقی‌ام / حیف بود گر به سر آرم به غم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید