Zaarakov·۳ سال پیشتماسزن از جایش بلند شد و مشتی به دهان مرد کوفت و با همین مشت بود که همهچیز تباه شد. قرار نبود این کار را بکند. حتی یک ثانیه هم به این عملش فکر…
Zaarakov·۳ سال پیشب، کسی که چیزی از او یادم نیست اما دلم برایش تنگ شدهکم پیش میآید دلم برای کسی واقعاً تنگ شود. معمولاً بیخود میگویم که «دلم تنگ شده». دلم تنگ که نمیشود هیچ، مدام هم گشاد و گشادتر میشود و ج…
Zaarakov·۳ سال پیشخداحافظی از جلسات روانکاویبه روانکاوم گفتم که دیگر نمیخواهم یا نمیتوانم پروسۀ تراپی را ادامه بدهم. گفتم خسته شدهام و انگار دیگر معنایی برایم ندارد. انگار چیزهای خ…
Zaarakov·۳ سال پیشچرا اینجا؟اینها روا ینجا مینویسم صرفاً چون به خودم دادهم یک جایی بنویسم. یک جایی جز در دفتری که سالبهسال مینویسم و دم عید و حین خانهتکانی آخر…
Zaarakov·۳ سال پیشسانتیمانتالیسمکرختی امانم را بریده. شبها که میخوابم کرختم و صبحها که بیدار میشوم کرختم و فاصلۀ بین این دو را هم. هزار *ون وارونه دادهام که از این حا…