این روزها شدیدا سخت میگذرن...
غم طنین انداز شده و دیگه هیچ چیزی اون معنای قبلش رو نداره برام. انگار همه واژه ها دارن معنیشونو برام تغییر میدن. دیگه بعضی از واژه ها مثل "مقصد" معنایی نداره برام.
این روزا فقط به مسیر فکر میکنم... مسیری که مثل دریا متلاطمه و نمیدونم کی قراره که به ساحل برسه.اصلا ساحل چجور جایی میتونه باشه ؟!
میدونی این روزا دلم یه آهنگ میزنه مغزم یه آهنگ دیگه. نمیدونم به نوای این دلِ شبگردِ تنهایِ در به درم گوش بدم یا به سرودِ قدیس وار مغزم... اینکه کدوم درست میگه و کدوم غلط... نمیدونم!
من تا حالا توی زندگیم این حس هایی که این روزا دارم رو نداشتم و این باعث میشه که خیلی سردرگم باشم و گنگ باشه برام.
حس میکنم توی گلخونه م ولی هوا برای تنفس کمه...
حس میکنم هیچکس حواسش نیس بهم،به احساساتم ، به وجود واقعیم...
حس میکنم که دارم توی ویرونه ای زندگی میکنم که هیچ اعتمادی به دیواراش نیس...
همه جا مه گرفتس،فقط دو تا قدم پیش روم رو میتونم ببینم و تموم.
و قسمت بدترش اینجاست که هرچی بیشتر میگم و مینویسم حالم بدتر میشه.
پ ن: نمیخواستم اولین شروعم با ناله و حال بد باشه ? ولی پیش اومد دیگه :)