اصلا تولد یعنی چه؟
هروقت که به روز تولدم نزدیک می شوم، وارد فاز فلسفی میشوم و شاید ساعت ها در مورد کارهای گذشته و سال گذشته فکر میکنم.
از یک طرف دیگر نگران زمان سپری شدهام و از طرف دیگر زمانی که برایم باقی مانده است. همان گونه که دیگری گذشت، این نیز به سرعت شاهینی که برای شکار در حال حمله است، خواهد گذشت؛ اما نکته ای که تو را هوشیارتر می کند، به چگونگی گذشتن آن بر میگردد.
در سالی که گذشت...
چقدر توانسته ام به درون خودم سفر کنم و در آن به شناخت بیشتری از خودم برسم؟؟
چه درس هایی از زندگی گرفته ام؟
چقدر رشد کردم؟
چقدر توانستم روی نقطه ضعف هایم کار کنم؟
چقدر به توانمندی های من اضافه شده است؟
چه کارهایی رو نباید انجام میداده ام؟
دلیل انتخاب تصمیم های گذشته ام چه بوده اند؟
چه اتفاقاتی کاملا خارج از انتظار و کنترل من بوده اند؟
چه کسانی وارد زندگی ام شده اند و چه کسانی حذف ؟ چرا؟
این گونه است چندین سوالی که ذهنم را بازی می دهند اما شاید الان زمان مناسبی برای یافتن پاسخ آنها نباشد، میدانی چرا؟ دریافته ام که توقع زیادی و خوش بینانه ای از حافظهام داشتم. انگار بایستی هر موقع که رویدادی، احساسی یا هیجانی به سراغم میآید، در گوشه ای حکشان کنم تا با نوع واقعیشان روبرو شوم نه صرفا با یک خیالی که از آن باقی مانده است.
یکی از مهم ترین خط شروع هایم به روز تولدم تعلق میگیرد. البته این خط شروع، به نوعی خط پایانی است برای خیلی از دورههایی که شرکت کرده بودم.
با اینکه از چندین روز قبل مدام فکر می کنم، اما در آن روز انگار کاملا بی حس میشوم، اگر هم چیزی احساس کنم بیشتر از نوع ناراحتی، غم یا اضطراب البته با چاشنی امید خواهد بود.
در این روز زیاد منتظر تبریک یا هدیه خانواده یا دوستانم نیستم. این طوری یاد گرفتهام که هرچه قدر انتظاراتم از دیگران کمتر باشد، راحت تر میتوانم ادامه دهم.
پس لازم نیست تا منتظر کسی بمانم تا من را خوشحال کند، خودم بایستی هر چه سریعتر و هر وقت که احساس نیاز کردم مقدمات شادی خود را فراهم کنم، حتی با گوش دادن به یک قطعه موسیقی پیانو. البته سخت است کسی را داشته باشی که از تو شناخت نسبتا خوبی داشته باشد و بخواهد و بتواند لحظه ای به احترام تو تلاشی در جهت شادیات داشته باشد.
به بیانی دیگر تولد یعنی
سالگرد روزی که من به این دنیا وارد شدهام که حتما دلیلی داشته است.
علتی که قرار است در طول زندگی ام بارها آن را از خودم بپرسم و به گونهای مشخص کننده معنای زندگی من باشد. البته قرار نیست راهی آسان در پیش داشته باشم، که اگر چنین بود، دلیلی نداشت که آن را دنبال کنم.
در این مسیر انگار در اتاق فرار (Escape Room) گیر افتاده باشم و مدام فشار زمان را احساس کنم (البته این فشارها لزوما از نوع زمان نیستند.)
مانند این که از در یک اتاق گیر افتادهای و دیوارها در حال نزدیک شدن به تو باشند و مجبور باشی در مدت زمان کوتاهی به راه چاره ای برای خود بیاندیشی. تنهای تنها!! شاید گاهی اوقات پیامهای راهنمایی از اطراف داشته باشی اما در نهایت خودت هستی که قرار است راه حل را پیدا کند.
البته فرار کردن را خیلی خوب بلدم، ماهر و خبره شدهام. از فرار گفتم.فرار از نوع انکار را میگویم. روزگاری تصوارت واهیای داشتم که زمان به اندازه کافیست، اما زهی خیال باطل! الان زمان به اندازه شنهای ساعت شنی محدود شده است.
راستی دوست دارم امسال را سفید زندگی کنم. سفید چون در تلاشِ صلح بیشتری با خودم هستم. البته کمی هم رنگ قرمز برای تصمیم های مهمی که قرار است امسال گرفته شود به آن اضافه خواهم کرد. الان نوبت شماست؟ رنگ تولد امسال شما چه رنگی بوده یا قراره باشه؟؟
بماند به یادگار 1402/06/13
خیلی دوست دارم من!