زمانی که صحبت از فرم و ماده(علم هندسه)، و فضا و معنا(هنر) در معماری به میان می آید، خود را بیش از یک معمار، یک منتقد معماری می دانم. معماران همواره میان حفظ پرستیژ یک مهندس(سنجاق کردن خود به علم) و یک هنرمند(هیجان چسباندن خود به جمعی فارغ از هیاهو) بی هدف پرسه زده اند. این رویکردها سهل انگارانه و غیرمسئولانه است. زیرا اگر بخواهیم معماری را یک هنر بدانیم آنگاه اصالتِ ذاتیِ خود را از دست می دهد. چرا که ذاتِ هنر تغییر و به روز رسانی است. همان طور که اگر هنر از سنت های گذشته چیزی به وام گیرد، تکراری و مبتذل و مقلدانه خواهد بود، و اگر همه ی سنت ها را نیز زیر پا گذارد پوچ و بی هویت است؛ در حالی که معماری اصرار بر این دارد که ذات خود را حفظ کند، که همانا منطبق بر ریشه های سنتی است.
این پارادوکس زمانی نقصان بیشتری می یابد که ناآگاهانه معماری را به علم نسبت می دهیم. ویژگی رویکرد علمی تمرکز بر اصالت، و ریشه ای و بنیادی بودن موضوعاتِ آن علم است؛ و مشخصه ی آن، پیشرفت بر مبنای ویژگی هایِ نظریه هایِ بنیادینِ علمی و منطبق بر یافته های گذشته؛ لذا معماری چگونه می تواند حرفی از علم بزند، اگر قرار است تمامی رویکردهای سنتی را زیر پا گذارد؟ و چگونه می تواند یک هنر تلقی شود، وقتی از ویژگی نو شدن و مُدِ روز بودن در هراس است؟! تا به کی باید انبوه جعبه های کنار هم چیده شده که با ترس و وسواس بسیار، طراحی، و با سهل انگاریِ غیر قابل وصفی نسبت به همان طرح ساخته می شوند، منظره یِ شهرهای ما باشد؟!
چگونه داد از زندگیِ مسالمت آمیز با طبیعت می زنیم، وقتی که انسان را به عنوان بخشی از آن به فراموشی سپرده ایم؛ و دهه هاست انسان را در تقابل با طبیعت قرار داده ایم و دیدگاه هایِ نسبیِ علم را به صورت ناقص، و با عنوان دهان پُر کنِ مطالعات بین رشته ای، وارد عرصه ی طراحیِ فضا و ساختِ بنا کرده ایم. از طرفی از این موضع که محصول میان رشته ایِ ما یک هنر است نیز عقب نشینی نمی کنیم. در این میان جامعه ی معماران، روز به روز از تشکیلاتِ صنفی و تعهداتِ اخلاق حرفه ای خود دور شده و در وضعیتی دست و پا می زند که نتیجه ی آن تنزلِ معمار به فردی در استخدام کارفرما برای تهیه ی نقشه های یک ساختمان است. در جامعه ای که "در هر خانه ای یک معمار هست تا نقشه ها را بِکِشد"!، چه جایی برای دغدغه ی علم یا هنر بودن معماری باقی می ماند؟!!