- متاسفانه به هیچکس نمیشه گفت که ماتریکس چیه... باید خودت اونو ببینی.
- اگه قرص آبی رو بخوری داستان تموم میشه... توی تخت خوابت بیدار میشی و هر چی که بخوای رو باور میکنی.
- اگه قرص قرمز رو بخوری توی سرزمین عجایب میمونی و میفهمی که لونه خرگوش چقدر عمیقه!
شما اگر بودید کدام قرص را انتخاب میکردید؟!
سخن از کلیشه که به میان میآید، ذهن در خیابانی قدم میزند که همه، یکبار آن را با پای پیاده طی کردهاند. خیابانی با ویترینهای تکراریِ، دکانهایی که چندین بار از جلوی آنها گذر کردهایم. کلیشههای قومیتی و ملیتی، کلیشههای شغلی، کلیشههای جنسیتی و ذهنهای ما، که از آنها پر است.
کلیشه چیست؟ شاید بگویید گزارهای که با مصرف بیش از حد و مفرط، معنای اصلی یا اثر خود را از دست میدهد. یا گزارههایی که برای گروه خاصی از آدمها به کار میبریم. نمیخواهم بگویم غلط است، ولی میشود طور دیگری هم به آن نگاه کرد.
«کلیشه [ک ِ ش ِ]( فرانسوی، اِ) در اصطلاح چاپ، تصویر یا نوشتهای که بر فلز یا چوب حک کنند و آن را به هنگام چاپ کردن کتاب، مجله و غیره به کار برند.». اما کلیشهها فقط برای چاپخانهها نیستند. انسانها نیز هر یک برای خود کلیشههایی دارند که با استفاده از آنها، حروف واژگان کتاب زندگی خود را مینگارند. خوب و بد بودنشان مهم نیست؛ از داشتن تعدادی از آنها ناگزیریم، حق هم داریم؛ فرصت کنکاش و تحقیق در هر رخدادی در زندگیمان را بهمان ندادهاند.
این کلیشهها هر چه باشند و هر شکلی داشته باشند، روزنامه زندگی ما نیز آن گونه نگاشته خواهد شد. ابزار مهمی به حساب میروند؛ مگر نه؟ زیرکها متوجه میشوند که درباره چه چیزی حرف میزنم. مسائلی که برای ما قطعی و مبرهن هستند و آنها را بدیهی میپنداریم، مسائلی که دیگر احساس نیازی برای جستجوی بیشتر درباره چند و چون و درستی آنها نمیکنیم، مفاهیمی انتزاعی که به کمک آنها درستی یا نادرستی مسائل مختلف را قضاوت میکنیم و آرمانها و آرزوهایمان را با آنها میسازیم... مسئله اما این است که آیا هنگام ساخت و قالبریزی، خوب قالبش را بستهایم و به آن اندیشیدهایم؟
آیا شما به این میاندیشید که چرا برای ادامه حیات نیاز به آب دارید؟ آیا هر دفعه که آب مینوشید، در این موضوع عمیق میشوید و به آن فکر میکنید؟ آیا زیبایی چیز خوبی است؟ چرا من باید زیبا باشم؟ چرا به خانه احتیاج داریم؟ چرا خوشاخلاق بودن خوب است؟
جملاتی از این دست را هر موقع آب مینوشید، هربار که روبروی آینه میایستید یا لباس میپوشید، هر بار که به خانه میروید و یا هر بار که سعی میکنید خوش اخلاق باشید از خود نمیپرسید؛ نمیپرسید چون نیازی به پرسیدن این سوالها ندارید، چرا که این گزارهها، برای ما بدیهی و قبول شده هستند.
آزادی نیاز همیشگی بشر بوده است.
انسانیت دربردارنده همه خوبیهاست.
زندگی بهتر انسانها در گرو عمل به دموکراسی است.
توسعه یافتگی نیاز اصلی کشورهای جهان سومی است.
حقوق بشر لازمالاجراترین اصول انسانی در هر گوشه از این جهان است.
تکنولوژی، حلال مشکلات انسانهاست.
جملات بالا را به صورت صحیح و غلط علامت بزنید. چه میکنید؟ لطفا یک «صاد» بزرگ جلوی همه آنها بنشانید! این صاد حکایت از آن دارد که واژههای آزادی، انسانیت، دموکراسی، توسعهیافتگی، حقوق بشر و تکنولوژی، برایمان بدیهیاند و مبرهن؛ مگر اصلا میتوان به درستی آنها شک کرد؟!
میشود این بار را شک کرد. میشود خلاف ذهنمان حرکت کنیم. آزادی چیست و چه حد و مرزی دارد؟ آیا آزادی خواست بشر است، یا سرمایه او؟ اصلا آزادی از چه و برای چه؟
انسانیت چیست؟ چه کسی میتواند حدود آن را تعیین کند؟ آیا این کار از دست بشر برمیآید یا خیر؟ دینی به نام انسانیت چه کتابی دارد؟ آیا بشر میتواند حقوق بشر را کف دستش بگذارد؟
دموکراسی چیست؟ آیا رای اکثریت، حق و حقیقت را تعیین میکند؟ یا حقیقت چیزیست خارج از اختیار بشر، که انسانها باید بر پایه آن تصمیم بگیرند؟
آیا تقسیم جهان به کشورهای توسعهیافته و غیرتوسعهیافته درست است؟ آیا این تقسیمبندی میتواند دلیل برتری جایگاه انسانها نسبت به هم شود؟ اصلا آیا مرزبندی بین ملتها صحیح است؟ و صدها سوال دیگر درباره مفاهیمی که جوابی برایشان نداریم؛ ولی میبینیم که در زندگی، کار خودشان را میکنند؛ بدون اینکه سوالی بپرسند یا اجازهای بگیرند.
دیوانه میشویم اگر بدانیم این کلیشهها سرو کلهشان از کجا در زندگی ما پیدا شده. اما به نظر میرسد کسی انسانها را زنجیر کرده به تکهکلماتی خشک، چیزهایی درست مثل کلیشههای چاپخانه...