ده دقیقه قبل از اینکه آلارمم شروع به زنگ خوردن بکنه بیدارمیشم، خاموشش میکنم وشروع میکنم تو اپ های مختلف اسکرول کردن، خونوادم نگرانم هستن،
-دیشب چه خبر بود تهران؟
+دیشب چه خبر بود تهران؟! خبری نبود!
ساعت هفت و ربع شده، میرم تو پیام های گوشیم، میزنم رو اسمش و مثل هر روز براش مینویسم:
-سلام نفسم، صبحت بخیر، عشقم بهتری؟
حالم از خودم به هم میخوره.
اینترنت گوشیم رو میبندم و میرم که یه هفته دیگه رو-عین بقیه هفته ها- دنبال زندگی بدوام.
سلطان مصاحبه-که تو این 4،5ماه به اندازه موهای سرش مصاحبه رفته ولی هنوز سر هیچ کاری نیست- امروز مصاحبه داره،
چند هفته بود تصمیم گرفته بودم کافئین رو ترک کنم، یا حداقل به قهوه اکتفا کنم و قرصش رو حذف کنم، از روی بی پولی بود، قرصام تموم شده بود و پول نداشتم دوباره بگیرمش، تا دیروز، همین که پول اومد تو حسابم خودمو به داروخونه شبانه روزی سر خیابون رسوندم و خریدمش،
الان وقتش بود... یه قرص کافئین همراه قرصای دیگه ای که صبح ها میخورم، بیسکوییت، مسواک و... تمام روتین مزخرف هر روز قبل ازبیرون رفتن.
"چقد هوا س*ک*س*یه!" چندبار با خودم تکرارش میکنم تا یادم بمونه و در اولین فرصتی که آنلاین شدم توییتش کنم، واقعا هم بود، خیابونا از بارون دیشب هنوز خیس بودن، دوتا خیابون قبل از مقصدم از تاکسی پیاده شدم که حالشو ببرم، خیلی زود راه افتاده بودم و با اینکه حدود نصف راه رو پیاده رفتم، زود رسیدم.
گوشیمو درمیارم و برای بار چند هزارم آدرس و ساعت قرارم رو چک میکنم، طبقه دوم، منابع انسانی، ساعت 9...
ساعت هنوز 8و نیم نشده، در اتاق بازه، سرم رو میبرم داخل، تا میام چیزی بگم خانمی که پشت میز نشسته ازم میخواد فعلا بیرون منتظر باشم، از صداهاشون معلومه که سه نفر داخل اتاق هستن، رو حرفاشون دقیق میشم، دارن قرارداد میبندن، قرارداد سه ماهه، یکیشون قراراه بشه متصدی صندوق، یکی دیگه شون منشی بخش، خانمی که پشت میزه مدام با حالت تحقیر یادآوری میکنه که با دیپلم هیچ جا استخدامتون نمیکردن، چقد از ته دل میخواستم جای یکی از اون دو تا باشم...
نوبت من میشه، سابقه کار مرتبط با رشته م ندارم، سالهاست دارم کار میکنم، کارهای بی ربط که الان هیچکدوم به دردم نمیخورن، بهش توضیح میدم که قطعا از پس کار برمیام، فقط کافیه یکی برا اولین بار بهم اعتماد کنه، ولی آسمون ریسمون میبافه و آخرشم میگه تا یک ماه دیگه بهم خبر میدن... مستاصل و درمانده-دوتا کلمه ای که بهترین توصیف برای اون لحظه هستن- ازش میپرسم برای صندوق و پذیرش چی؟ نیرو نمیخواین؟ عصبی میشه!
راهمو میکشم و از کوچه پس کوچه ها خودمو به ولیعصر میرسونم، هوا هنوز خیلی خوبه، باید برم انقلاب، میخوام رو فندکی که برای ولنتاین واسش گرفتم یه چیزی حک کنم، پرسون پرسون به جایی که دنبالشم میرسم، آقاهه کارمو انجام میده، از نتیجه کار راضی نیستم ولی دیگه کاریش نمیشه کرد.
یه بیمارستان دیگه هم میرم، نیرو نمیخوان ولی میخوام شانس خودمو امتحان کنم و با اصرار یه فرم همکاری پر میکنم و تحویلشون میدم که به احتمال زیاد راهی سطل آشغال خواهد شد!
خودمو تو پیاده رو به سمت خونه میکشونم، یادم میفته که میخواستم ملافه بگیرم، کوچه رو رد میکنم، ابعاد پارچه ای که میخوام رو تو سرم حساب میکنم، سه متر، عرض یک یا یک و نیم، به پارچه فروشی میرسم و همین رو تکرار میکنم، قیمت پارچه هایی که نشونم میده تو سرم حساب میکنم، حتی ارزونترینش هم خیلی گرونه،اگه آخرین جایی که کار میکردم مونده بودم، میشد حقوق حدودا 12ساعت کارم، یعنی یه روز و نصف! میخرمش و میام بیرون؛ با اینکه خیلی نزدیک خونه م، ولی سوار اتوبوس میشم، صندلی خالی هست، میشینم و سرمو به شیشه تکیه میدم، نمیدونم چقدر میگذره که می بینم همه دارن پیاده میشن،
-آخرشه؟
+آره تجریشه
از کنار امامزاده یه بسته نرگس میگیرم، یه چادر سفید با گل های ریز سرمه ای سرم میکنم و میرم داخل، من هرموقع دلم میگرفت میومدم اینجا، الان دیگه خیلی وقته داخل امامزاده نمیرم، خیلی وقته اینجا دیگه دلم باز نمیشه، بدتر، پر از خشم و بغض میشم، اسم ها مدام تو ذهنم تکرار میشه، محمد امین جبلی، مهدیه قوی، معصومه قوی، ایمان قادر پناه، پریناز قادر پناه... هر بار انگار بغض هزار ساله م میشکنه، هر بار هزار سال به بغضم اضافه میشه...
مستاصل تر و درمانده تر، خودمو میکشونم سمت ایستگاه اتوبوس ها، دیگه برای امروز بسه، باید برگردم خونه.