به تاریخ هفتم اردبیبهشت ماه 1399
به یادگار برای فرزندم
66 روز از صبح روزی که سر کلاس آزمایشگاه ریزپردازنده از زبان بچه ها شنیدم کرونا به قم آمده می گذرد. آن روز نه تنها حرفشان را جدی نگرفتم حتی در دلم مسخره شان هم کردم که آخر چه طور کرونایی که تا الان تنها محصور در چین بوده یکدفعه می تواند سر از قم دربیاورد. ما که نه گوشت خورش مان خفاش است و نه با مورچه خوار و از این قبیل سر و کار داریم.
عصر همان روز در دفتر کارم کلاس افترافکت داشتم. خیلی عادی و مثل سایر روزها اسنپی گرفتم و راهی ساختمان ناشران شدم. حتی آن شب در یک نشست علمی هم شرکت کردم و در پایان هم با اتوبوس شرکت واحد در حالی که ایستاده بودم و دستم را برای جلوگیری از پرت شدن ناشی از ترمزهای شوفر اتوبوس به میله ها گرفته بودم به خانه بازگشتم.
از همان شب اخبار و اطلاعیه ی تعطیلی دانشگاه ها و مدارس یک به یک در کانال ها و خبرگزاری ها آپلود می شد. تنها یک هفته از شروع ترم جدید می گذشت. امسال برای چندمین بار بود که آیکون قرمز رنگ با دایره های تو در توی متحرک در زیرنویس شبکه خبر فعال شده بود و نشان از هشدار، خطر و اتفاق تازه ای می داد. اتفاقی که این بار داشت جهانی میشد.
روزها گذشت، مدرسه ها تلویزیونی شد، دانشگاه ها مجازی شد، حرم ها، مسجدها و هیئت ها تعطیل شد، تعدادی از کسب و کارها بسته شد، تعدادی کارشان دو چندان شد، مهمانی ها و دید و بازدید ها واتساپی شد و همه چیز در فاصله ای کوتاه دچار یک تغییر ناگهانی شد.
آتش بیارها مثل همیشه معرکه راه انداختند و با بهانه های مختلف و تحلیل های جز به کلی کشور را زانو زده در مقابل کرونا نشان دادند.
این میان اما، بارقه های نور و امید و همدلی هم روشن شد. عده ای از همان روزهای اول به یاری، راهی بیمارستان ها شدند، بعضی هم دست در جیب شان کردند و خلاهای مالی ناشی از کرونا را پر کردند و تسکین دل پدران از کار بیکار شده شدند، برخی هم به سبک سی سال قبل در پشت جبهه و با دوخت ماسک و گان، انجام وظیفه کردند
و عده ای هم راه غسالخانه ها را پیش گرفتند...
از قضا در روزهایی بودیم که هر ساله در کشور جشن و سرور بر پا بود. ماه شعبان بود و میلادهای پی در پی اش. کم نیاوردیم. به جای آن که مردم به جشن ها بروند، جشن ها را به خانه شان آوردیم. در خیابان با چند ماشین و بلندگو جشن میلاد راه انداختیم و این بار مردم ایستاده از پشت پنجره ها و از درون بالکن خانه شان در جشن ها شرکت کردند. این روزها هم که ماه رمضان رسیده و بازار دعا و مناجات قرآن گرم است هم ازپا ننشسته ایم . دیشب اطلاعیه ای خواندم که در یکی از پارک ها شرایطی مهیا شده است که هر خانواده با نشستن در ماشین سواری خودش با پارک کردن در محل های نشان گذاری شده به مجلس مناجات خوانی بیاید.
تونی بوزان در کتاب قدرت پذیرش تغییرات می گوید
تغییر جنبه ای از زندگی ما است. هر آنچه در اطراف ما وجود دارد و حتی هر آنچه در درون ما قرار دارد، پیوسته در حال تغییر همیشگی است، فارغ از اینکه از این نکته خوشحال باشیم یا خیر.
بعد از دو ماه اندی تقریبا همه چیز برایمان عادی شده است. دیگر نه مثل روزهای نخست صبح تا شب در کانال های خبرگزاری میچرخیم و نه افسار زندگی را از دست داده ایم. هر کدام مدل جدید خود را پیدا کرده ایم و با آن زندگی می کنیم.
به شستن مکرر دست ها، استفاده از مواد ضدعفونی کننده، دورکاری، ندیدن یکدیگر، نبوسیدن کودکان، تا لنگ ظهر خوابیدن، مطالعه بیشتر، به همه ی این ها و به مدل جدید زندگی خود عادت کرده ایم.
اما هنوز دلتنگ زندگی قبلی خودمان هستیم و در تقلّای بازگشت به آن.