داداشِ اکسیژن
داداشِ اکسیژن
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

تنهاییِ اجباری

تا حالا براتون پیش اومده که یه جوری احساس تنهایی کنین که ندونین باید چیکار کنین؟!

یا مثلا کسی که همیشه باهاتون حرف میزده رو خیلی یهویی برای همیشه از دست بدین و بعد دیگه هیچکی نباشه مثله اون باهاتون حرف بزنه؟!

تا حالا شده وقتی با بهترین دوستاتون حرف میزنین حتی اگه بهترین بحث هم برای صحبت باشه بازم نبوده اون آدم یه جوری اذیتتون کنه که همون لحظه بغض کنین یا ساکت بشین یا بخواین اون جمع و ترک کنین؟!

همه میتونن باهامون صحبت کنن ، از آدمای رهگذر و همکلاسی و همکار گرفته تا نزدیک ترین آدمای زندگیمون ؛ ولی همیشه یکی هست که صحبت کردن با اون خیلی فرق داره.بخوام راحت تر بگم اینجوریه که تو با خیلیا راجب موضوعات مختلف صحبت میکنی ولی اون وسط یکی هست که حتی حرف زدن با اون در مورد موضوعات بی اهمیت و ترجیح میدی با صحبت راجب چیزای مهم با افرادِ دیگه.

و حالا وقتی اون آدمو برای همیشه از دست میدی دیگه هیچی ازت باقی نمیمونه ، هر چقدرم سره خودتو گرم کنی با آدمای قدیمی و جدید راجب هرچیزی حرف بزنی بازم اگه اونی که باید باشه ، نباشه دیگه بدرد نمیخوره.

صحبت با بقیه آدما واست میشه وقت پر کردن.همین

شاید حرفام اشتباه باشه که مطمئنم ۹۹ درصد هست ولی چیکار میشه کرد وقتی یه تیکه‌ی بزرگ از وجودتو ازت جدا میکنن و جلو چشمای خودت میزارنش توی زمین و بعدشم یه عالمه خاک میریزن روش.

دیگه آدم اون آدم سابق نمیشه.مجبور میشی بزرگ شی ، مجبور میشی تنهایی بزرگ شی ، باید هدفای جدید داشته باشی چون دیگه اونی که همه‌ی هدفات با وجود اون بود دیگه نیست.یه جورایی مجبوری.

احساس تنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید