
وقتی زندگی بهت نارنگی میده هم مثل تمام سریال های دیگه تمام شد اما یه تیکه از قلبم تا آخر عمر برای این سریال باقی میمونه۰
باهاش خندیدم، گریه کردم و حتی به تماشای زندگی خودم و شماها نشستم!
این سریال مثل چاقویی میمونه که آغشته به عسل شده اما دهنتون رو زخمی میکنه...
حتی وقتی شخصیت ها داشتن توی سریال میخندیدن من گریه کردم
گریه کردم به یاد تمام آدم های عزیزی که از دست دادم
به یاد مامان بزرگی که دیگه صدای تلفن زدنش توی خونه نمیپچه و هر سال عید بهمون تخم مرغ رنگی نمیده
به یاد پدربزرگی که حالا ازش فقط برام چندتا اسکانس از دوره پهلوی باقی مونده
به یاد دستای پینه بسته بابا و لقمه هایی که توی مدرسه، توی ارشد و حتی توی سرکار برام درست کرد تا مبادا گشنه بمونم :)
به یاد رویاهای فراموش شدهی مادرم
شاعری که نشد و هنرمندی که تابلوهاش فقط رو دیوار خونه جا خوش کرد
به یاد ۱۶ سالگی، ۱۸ سالگی، ۲۰ سالگی و تمام زمستون ها و بهارهایی که این دوران رو پر کردن...
اما در نهایت به لطف دیدن این سریال، احساس میکنم هر روز شبیه یک معجزست
چیزی که امروز داری ممکنه فردا نداشته باشی و چیزی که امروز نداری ممکنه فردا بتونی بهش برسی!
به قول اِسون: " دیدن هر روز برگشتن عزیزت از دری که صبح ازش خارج شده هم یه معجزست...! "
شاید اگه ۷۰ سالمون بشه و بدونیم زندگی از ۲۰ سالگی تا ۷۰ سالی شبیه یه چشم بهم زدن میگذره هر روزمون رو مشتاقانه تر زندگی کنیم و تا جایی که میتونیم هر کاری که دوست داریم رو انجام بدیم.
توی زندگی تا وقتی سمت چیزی نرفتی نمیدونی چی پیش میاد...
هر چیز تازه و جدیدی میتونه یه صفحه جدید به زندگی نامه هامون اضافه کنه
چه خوب یا بد، بعدها هم خودمون و هم دیگران با عنوان یه تجربهی افتخار آمیز ازش یاد میکنن!
امیدوارم زندگی توی بیشتر مواقع نارنگی های شیرینش رو پیش رومون قرار بوده🍬🫧
WhenLifeGivesYouTangerines 🎬