تو یه بُرهه از زندگی بودم که سکوت داشت خفهم میکرد. نه اینکه نتونم ها، نمیخواستم. نمیخواستم بیشتر راجبش بحث کنم، نمیخواستم مدام یادآور بشه برام؛ ولی همش از طریق عزیزترین کس زندگیم طوری توی صورتم هرروز مثل سیلی کوبیده میشد که فقط گریههای بیصدای هرشب نصیبم میشد.
طوری هرروز دلم میشکست که انگار نه انگار منم آدمم، منم دل دارم، منم شخصیت دارم. گاهی وقتا نیاز نیست حتما به یکی بد و بیراه بگی که دلش بشکنه، همینکه از طرف عزیزترین کس زندگیش که تو باشی، همش تلخی و بیاهمیتی ببینه و گذشتهش رو هرروز بکوبی تو سرش ولی اون چون برات احترام قائله هیچی نگه، داغونش میکنه.
روزایی بود که هرروز به مرگ فکر میکردم، هرروز و هرلحظه به این فکر میکردم که چه آدم بیارزشیام! نمیدونم میدونید چی میگم یا نه؟ ولی همیشه از کسایی بودم که معتقد بودم کسایی که با تیغ خودزنی میکنن احمقن. هنوزم معتقدم، منتها الان خودمم جزء اون احمقهام!

خودمم جزء اون احمقهام!