با که گویم دردودل
غم چگونه رود ز این دل
اشک، درد، غم
جدایی، نامرد، ماتم
هر یک نفس گیرد زاین دل
بغضی سنگین نشاند بر این دل
دل که پر شود، اشک ریزد
دگر جایی ندارد که نریزد
راست گویند که درد از هر طرف دردست
اما چه دانند که درد، چه پر دردست
جدایی کار هر کسی نیست
دل شکستن پای کسی نیست
هر که شکند دلی را
بهانه دهد به چون و چرا
دل شکستن پای نامرد ست
بگذار رود ز این دست
ماتم نگیر به پای نامرد
نامرد زهری زند بر این درد
نامرد اگر از آن طرف درمان بود
مرهم دردودل دلهایمان بود
پس باز گویم اشک مریز
اشک هایت را ز مشک مریز
بخند و شادی کن
غم را ز دل رهایی کن