یه شب بغض ته گلوم ، که حسابی بزرگ شده بود و دنبال بهونه میگشت ؛ با یه اتفاق کوچیک ترکید .
انقدر بد ترکید که نتونستم اشک هامو از کسی پنهان کنم.
پس از خوابگاه زدم بیرون و تو محوطه دانشگاه ، جایی که هیچ کس به جز خودم نبود ، های های گریه کردم ، انقدر گریه کردم که خسته شدم و برای جبران خستگی از دانشگاه خارج شدم تو کافه دانژه ی باهنر خودم رو یه لیوان هات چاکلت داغ و غلیظ مهمون کردم
بعدش تصمیم گرفتم که قوی تر بشم
بعد از اون شب
من بی تفاوت تر شدم
نمیدونم یه حس بی تفاوتی عجیبی که با بقیه بی تفاوتی هایی که قبلاً تجربه کردم فرق داشت
شاید چون عمیق تر بود
انقدر عمیق که گریه کردن رو برام سخت کرد
اولش ترسیدم
یعنی هر مشکلی که پیش می اومد باز هم گریه ام نمیگرفت ، انگاری که قهر کرده باشه ؛ منو برای همیشه تنها گذاشته بود.
یه مدت که گذشت
گفتم : « بهتر ، لابد حسابی قوی شدم ، اصلا کی به گریه کردن نیاز داره ! »
اما الان
الان
چند وقتیه که
یه چیزی روی سینه ام سنگینی میکنه
یه حس خشم ، یه عصبانیتی که نمیشه بروزش داد
یه دست و پا زدن از درون که هیچ کس به جز خودت ازش خبر نداره
یه سنگینی عمیق که شاید فقط با گریه کردن سبک میشه .....