سالن خانه تقریبا تاریک بود
در اتاق نیمه باز بود و شکافی از نور از در اتاق بیرون می آمد و فضای سالن را تا حدودی روشن میکرد
به سمت اتاق حرکت کردم
وقتی به اتاق رسیدم او را دیدم حدسم درست بود اون تنها در اتاق نشسته بود و در حالی که تقلا میکرد جلوی گریه اش را بگیرد آرام آرام اشک میریخت و با دست هایش صورتش را پوشانده بود
آرام به طرفش حرکت کردم وقتی نزدیک تر شدم دست هایم را به سمت صورتش بردم و دست هایش را در دستم گرفتم
در حالی که با انگشت هایم دست هایش را نوازش میکردم مدتی به سکوت گذشت
سر انجام این سکوت طاقت فرسا را شکستم
پرسیدم : چرا نماندی ؟؟ چرا زود برگشتی خانه ؟؟ حتی درست خداحافظی نکردی ؟؟
در حالی که به فرش چشم دوخته بود با صدایی گرفته از شدت گریه جواب داد نمیتواستم خداحافظی کنم بغض جلوی گلویم را گرفته بود
چیزی نگفتم
باز آن سکوت طاقت فرسا فضای اتاق را احاطه کرد
به چشم هایم زل زد و گفت : هیچ وقت نفهمیدم چرا گریه اینقدر مرا خسته میکند ؟!
با تردید گفتم : گریه ؟!
گریه که آدم را سبک میکند !
درحالی که با چشم های خیس و قهوه ای رنگ به من خیره شده بود گفت :
وقتی چند لحظه آزادانه اشک میریزی گریه تو را سبک میکند
اما زمانی که تمام تلاشت را میکنی جلوی اشک هایت را بگیری و این اشک ها لجوجانه و بی توجه به اصرار تو سرازیر میشوند
این گریه تو راسبک نمیکند
تو را خسته میکند
جسمت را سرد میکند و روحت را درگیر میکند
و بغض بی توجه به تلاش تو برای حرف زدن راه گلو را میبندد و جلوی کلمات را میگرد
زهرا تلخابی