تمام زمانی که مشغول خوندن کتاب کافکا در کرانه (海辺のカフカ ) بودم به خودم میگفتم یادم باشه فلان چیز رو موقع نوشتن درمورد این کتاب حتما بگم. اما موقع نوشتن غیر از یه عالمه هیجان ناشی از خوندنش چیزی تو ذهنم باقی نموند و صرفا میخوام از احساسم بگم :)
اینطور شروع کنم که با کتابی مواجه بودم که باید بارها بخونمش و هر دفعه چیزی رو ازش بردارم که تو اون برهه بهش احتیاج دارم.
دقایقی که من کافکا در کرانه رو خوندم تبدیل شد به لحظه هایی که من واقعا "زندگی کردم"...
این کتاب من رو توی ابعاد زمان جابجا کرد. روحم با کافکا توی کلبهی اوشیما و کتابخونهی میسائهکی بود و چندین و چند بار تابلوی کافکا در کرانه رو تصور کردم و با اوشیما درمورد هرچیزی که تو ذهنمه حرف زدم. موراکامی من رو با جادویی همراه کرد که بر خلاف نوشته های فانتزی، راه حلی برای آسون کردن موانع نبود و صرفا زندگی رو پیچیده تر کرده بود.
این سه عبارت مهم ترین مفاهیمیه که من از این کتاب برای خودم برداشتم چون روحم لازمشون داشت و با کافکا دنبالشون گشتم
و در آخر همه و همه خلاصه شد توی یک کلمه...
"بخشش"
از جادوی توصیفات و تشبیهات آقای موراکامی همین و بس که، انگار حسی که قبلا داشتی و فکر نمیکردی همچین حسی برای کسی غیر از تو وجود داشته باشه، در غالب کلمات ریخته شده و تو داری اونارو میخونی!!
مثلا یه قسمتی از کتاب که واقعا دوسش داشتم و الان به خاطرم مونده، غمی رو توصیف کرده بود که فوق العاده توصیف زیبایی بود:
عاشق که به معشوقاش فکر میکند غمگین میشود. مثل قدم گذاشتن در اتاقی که از آن خاطرات خوشی داری و سالها آن را ندیده باشی.
در مجموع، داستان ها برای ما همیشه راوی رویا و تخیل نویسنده بودن اما موراکامی هنرمندانه تونست این حس رو بهم بده که انگار خودم درحال رویا پردازی هستیم.
موراکامی یه جادوگر واقعیه...