ویرگول
ورودثبت نام
محمد قطبی
محمد قطبی
خواندن ۲۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

فرمانروایی ده‌ساله پیامبر اسلام؛ بخش نخست: تفکیک نبوت از امارت

  • مکتب دوبنی
  • دفتر نخست: فلسفه دین (الهیات دوبُنی)
  • جلد پنجم: شریعت در الهیات دوبُنی
  • فصل نخست: شریعت، سیاست، حکومت
  • نوشتار سوم

در نوشتار نخست از این فصل به پیوند دین و دولت در ایران باستان، میانه و مدرن پرداختیم و در نوشتار دوم به نقد شریعتی به این پیوند در این برهه‌ها پرداخته شد و از دوگانه دین نهادی و دین جنبشی سخن به میان آمد. مدعای نوشتار سوم این است که محمد پیامبر اسلام در مدینه حکمرانی کرد نه حکومت. همچنین روند تشکیل حکومت و دولت در اسلام نیز تحت تاثیر امپراطوری ساسانی و بیزانس شکل گرفت و دین نهادی به جای دین جنبشی نشست و خلافت و دستگاه خلافت در اسلام مقدس شد.

حکومت دینی

اسلام سنتی فرمانروایی ده‌ساله پیامبر را نخستین حکومت دینی اسلامی می‌داند.‌ با این وجود اسلام سنتی کلاسیک به به حکومت دینی پس از عصر پیامبر باور ندارد. تشیع سنتی کلاسیک نیز حکومت دینی را تنها به رهبری امام معصوم می‌پذیرد. اسلام سنتی حکومت‌گرا و بنیادگرایی دینی اما معتقد به تشکیل دوباره خلافت است. تشیع حکومت‌گرا نیز برخلاف نواندیشی دینی که توحید را بنیان دین می‌داند، ولایت را بنیان دین دانسته و حکومت را بر همه چیز مقدم می‌داند. آیت‌الله خمینی درباره حکومت در اسلام گفته است: "حکومت، که شعبه ‏ای از ولایت مطلقه رسول اللَّه- صلی اللَّه علیه و آله و سلم- است، یکی از احکام اولیه اسلام است؛ و مقدم بر تمام احکام فرعیه، حتی نماز و روزه و حج است".

اما حکومت دینی به چه معناست؟ یوسفی اشکوری در معنای حکومت دینی می‌نویسد: "شاید بتوان برای نظام سیاسی بر بنیاد دین تعاریف مختلفی ارائه داد اما به نظر می‌‌‌رسد در سنت تفکر اسلامی – فقهی دو معیار برای حکومت دینی لحاظ می‌‌‌شود و معمولا فقیهان با این دو معیار حکومتی را اسلامی می‌‌‌شمارند: یکی «مشروعیت الهی قدرت» است، و دیگر «اجرای کامل شریعت» به مثابه برنامه عملی حکومت و قانون جعل شده به وسیله وحی و نبی. در معیار نخست مدعا این است که منشأ قدرت و معیار تأسیس دولت خداوند است یعنی فقط خداوند است که حق دارد شخصی را به عنوان حاکم و فرمانروا به مردم معرفی کند و مردمان نیز الزاما باید از چنین حکومتی پیروی و اطاعت کنند. در معیار دوم مدعا این است که چنین فرمانروایی الزاما باید احکام و قوانینی را به اجرا بگذارد که از جانب خداوند و از طریق وحی یا تشریع پیامبر مقرر شده باشد. در فقه سنی روی معیار اول نظر روشنی وجود ندارد هرچند اجمالا برای پس از پیامبر منشأ مستقیم الهی قدرت قایل نیستند اما در شیعه هر دو معیار شرط تحقق حکومت دینی و شرعی است". در این نوشتار به بخش نخست یعنی مشروعیت الهی حکومت پیامبر و در نوشتار بعدی به بخش دوم یعنی اجرای شریعت از نگاه حسن یوسفی اشکوری خواهیم پرداخت.

زمامداری پیامبر؛ حاکمیت یا حکومت؟

از نگاه اشکوری، فرمانروایی پیامبر در مدینه را نه در چارچوب مفاهیم حکومت و دولت بلکه حکمرانی و حاکمیت فهم نمود: " به نظر می‌رسد که زعامت پیامبر با «حاکمیت» یعنی فرمانروایی ابتدایی ما قبل حکومت و دولت منطبق باشد. قطعی به نظر می‌رسد که قبایل اعراب قرن هفتم از نظر رشد و تحول تاریخی و اجتماعی به مرحله تقسیم کار و شهرنشینی و در نتیجه تشکیل حکومت و دولت نرسیده بود. در حالیکه ایرانیان از قرن ششم پیش از میلاد (حدود ۱۴۰۰ سال تا اسلام) و یونانیان از قرن پنجم پیش از میلاد و رومیان از قرن سوم پیش از میلاد موفق به تأسیس حکومت و دولت شده بودند. در عربستان فقط قبایل حاکم بودند و در واقع حاکمیت وجود داشت که بر عهده رؤسای قبایل بود. فقط از قرن پنجم پیش از میلاد با توجه به تأسیس «دارالندوه» و تجمع قبایل قریش در آن و انتخاب ادواری رئیس قریش و فرمانروایی قریش و زعیم برگزیده آن برمکه و غیر مستقیم بر یثرب، می‌توان گفت گامی به سوی تشکیل دولت برداشته شده بود. تمام شواهد و گزارش‌های تاریخی حکایت از آن دارد که زعامت ده ساله پیامبر تقریباً در محدوده حاکمیت و زمامداری و رهبری سنتی اعراب بوده است. اما دو عامل سبب شد که در نهایت پیامبر بنیانگذار اولیه و اصلی حکومت و دولت در میان اعراب شود : یکی ماهیت جهانی و تبلیغی اسلام، و دیگر، فتح مکه و چیرگی سیاسی اسلام و پیامبر بر تمام شبه جزیره. در عین حال پایه‌‌های اصلی حکومت و دولت اسلامی پس از پیامبر نهاده شد. به طور مشخص از زمان خلیفه دوم و پس از فتح ایران، روند حکومت سازی آغاز شد و بعدها در عصر امویان، به دلیل فرمانروایی در شامات، از بیزانس نیز الهام گرفته شد".

در واقع اعراب تحت تاثیر امپراطوری ساسانی و بیزانس بود که دست به تشکیل حکومت و دولت زدند: "واقعیت این است که دوران حاکمیت ده‌ساله پیامبر و حاکمیت حدود سه سال ابوبکر، دوران انتقال حاکمیت به حکومت و دولت بوده، و پس از فتح ایران، در زمان خلیفه دوم و آشنایی مسلمانان ماقبل دولت با نهاد حکومتی هزار وچهارصد ساله ایران و به طور خاص آیین ملکداری ساسانیان، و گسترش قلمرو اعراب، مسلمانان عرب وارد مرحله تأسیس حکومت و دولت شدند و با استفاده از تجارب ایرانیان به امور دیوانی وخراج و بیت‌المال و قضاوت و تأسیس ایالات و فرمانداریها و … اهتمام کردند. این روند، به رغم همه سوء ظن امویان نسبت به ایرانیان و بدرفتاری‌ با این قوم پیشرفته، در روزگار امویان نیز ادامه پیدا کرد. البته به دلیل نزدیکی و آشنایی امویان در شامات با امپراتوری بیزانس، از آداب ملکداری رومیان نیز بهره بردند. پس از تأسیس عباسیان، روند دولت‌سازی به سبک ایرانی اوج گرفت که حداقل تا قرن پنجم ادامه یافت.

مشروعیت حاکمیت پیامبر؛ آسمانی یا زمینی؟

مطلب اساسی و بنیادین این است که می‌خواهیم بدانیم حاکمیت و زعامت سیاسی ده‌ساله پیامبر در مدینه از نظر مشروعیت چگونه بوده است، آسمانی و الهی بوده است یا زمینی و مردمی. خداوند او را مأمور به تشکیل حکومت کرده بود یا روند تحولات عصر بعثت به تشکیل حاکمیت سیاسی نبی منتهی و به خواست و رضایت مردم مدینه، حاکمیت پیامبر محقق گردید؟ آیا قرآن در حیطه سیره نبوی، چه پاسخی برای این پرسش دارد؟ اگر پاسخ این پرسش روش شود، جواب این سؤال که آیا «شأن نبوت» و «شأن حاکمیت» نبی یکی است و به عبارت دیگر حاکمیت شأنی از شئون حکومت است یا نه، نیز داده خواهد شد. به ویژه که نظریه رایج در میان مسلمانان به عنوان یک امر بدیهی این بوده و هست که شأن سیاسی و حاکمیتی پیامبر با شأن رسالت و نبوت یکی است و هر دو الهی‌اند و پیامبر در واقع از جانب خداوند هم زمان نبی و حاکم بوده است.

اگر از شهرت و آموزه‌های سنتی و رایج درگذریم و به ژرفای متون و منابع دینی و به ویژه به تاریخ تحولات مقطع هجرت نگاه کنیم، روشن می شود که واقعیت و حقیقت جز این است. به عبارت روشن تر، درست است که پیامبر در مدینه همزمان هم مقام نبوت داشت و هم مقام امارت، اما این دو یکی نبوده و هریک منشاء و خاستگاه جداگانه‌ای داشته اند؛ یکی ریشه در وحی و آسمان داشت و دیگری ریشه در عرف و زمین و مردم و ضرورت‌های زمانه. برای نیل به این منظور دو منبع می تواند روشنگر باشد: قرآن و تاریخ. اولی ذیل عنوان بحث کلامی یا امر پیشینی قابل طبقه بندی است و دومی ذیل عنوان امر پسینی و تجربی‌عقلی یا همان پدیدارشناسی تاریخی.

چگونگی رسیدن پیامبر به حاکمیت

اشکوری درباره هجرت پیامبر به مدینه می‌نویسد:"می دانیم که نبی اسلام پس از حدود سیزده سال دعوت دینی‌اش در مکه، سرانجام تصمیم گرفت از زادگاه محبوبش به شهر یثرب کوچ کند و این کار در روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول سال سیزدهم بعثت انجام شد. دلایل اولیه این جا به جایی، که بعدها «هجرت» نام گرفت، هرچه باشد، ربطی به موضوع مورد بحث کنونی ما ندارد. این هجرت در پی ارتباط و تماس محمد با برخی از نوکیشان مسلمان اهل یثرب رخ داد که از سال یازدهم بعثت آغاز شده بود. از سال دهم به بعد در سه نوبت شماری از مسلمانان نوآیین یثربی در مکه و حوالی آن با پیامبر به طور نهانی دیدار کرده و از او خواستند که به شهرشان نقل مکان کند. در هر دیدار بین پیامبر و فرستادگان یثربی قرار و مدارهایی نهاده شد و هر یک از آنها مواد و مضامینی خاص داشت. از جمله آنها دعوت از پیامبر بود برای حل اختلافات دو قبیله مشهور و قدرتمند یثرب به نام «اوس» و «خزرج» که این دو طایفه حدود نیم قرن با هم در اختلاف و جنگ و نزاع بودند. فرستادگان یثربی عموما از همین دو قبیله بودند. مهم‌ترین این دیدارها ملاقات دوم بود که در سال سیزدهم بعثت رخ داد و منتهی به پیمانی شد که بعدها به «پیمان عقبه دوم» شهرت یافت. این پیمان سیاسی‌نظامی بود. در این عهدنامه مقرر شده بود که پس از ورود محمد به یثرب، مردمان آن شهر از مهمان مهاجر مکی خود همه جانبه حمایت کنند حتی اگر نیازی به حمایت نظامی باشد. به همین دلیل عنوان دیگر این عهدنامه «بیعه الحرب» است".

دعوت از محمد دو علت داشت، یکی علت اقتصادی و دومی علت سیاسی. اشکوری درباره علت اقتصادی می‌نویسد: "مردمان دو شهر مرکزی حجار یعنی مکه و یثرب از دیرباز یعنی از قرن پنجم میلادی با هم در رقابت و در مقاطعی در دشمنی بودند اما در مجموع یثربیان در مقام فروتر قرار داشته و هرگز قادر نبودند با مکیان همسری کنند. دلیل این عدم رقابت نیز دو چیز بود. یکی وضعیت اقتصادی و دیگر وضعیت سیاسی. از نظر اقتصادی و معیشتی، مردمان یثرب عموما باغدار و کشاورز بودند و شماری (عمدتا یهودی) نیز به کار تجارت و صرافی و دلالی اشتغال داشتند اما مکیان عمدتا به کار تجارت (به ویژه تجارت برده) و آن هم تجارت در خارج از قلمرو حجاز (بیشتر سفر تجاری و حمل و نقل کالا در شامات و تا حدودی حبشه) می پرداختند. در مجموع اهالی یثرب سطح معیشتی نازل تری داشتند. ازنظر سیاسی نیز مکیان به رهبری قریش به مراتب برتر بودند. مکه با وجود کعبه با سابقه دیرین زیارتگاه و عبادتگاه دینی و تنها مرکز مذهبی سراسر عربستان بود و قریش از قرن پنجم پرده دار کعبه بودند. در هرحال این دو برتری اقتصادی و سیاسی مکیان با رهبری قریش، موجب شده بود که مردمان پراکنده در صحاری حجاز و شهرها و آبادی‌های بزرگ و کوچک و اقوام و طوایف قومی و قبایلی و مذهبی شبه جزیره عربستان (حتی یمن که از قدمت تمدنی کهنی برخوردار بود) عملا زیر سلطه سیاسی و اقتصادی و مذهبی قریش قرار بگیرند..حال با هجرت محمد مکی قریشی به یثرب فرصتی تاریخی برای یثربیان پیش آمده تا با اغتنام فرصت به رقابت با بزرگان مکه برخیزند و چه بسا بخت یارشان باشد و به برتری با رقیب قدرتمند و قدیمی دست پیدا کنند".

دومین علت اختلافات سیاسی بود که او به حل آنان همت کرد: "یک هیئت که شامل دوازده تن از بزرگان خاندان‌های مهم مدینه بودند، از محمد دعوت نمودند تا به عنوان یک غریبه بیطرف، به داوری بین اهالی شهر مدینه بپردازد. ساکنان یثرب (عرب‌ها و یهودیان)، تا قبل از سال ۶۲۰ میلادی حدود صد سال درگیر جنگ‌های داخلی بودند و کشت و کشتارهای مکرر و عدم توافق در زمینه پرداخت خون‌بهای کشته‌شدگان، خصوصاً پس از جنگ بُعاث که تمامی قبایل یثرب در آن مشارکت داشتند، این امر را برای ایشان آشکار ساخته بود که مفاهیم قبیله‌ای مانند «چشم برای چشم» دیگر قابل اعمال نبوده مگر اینکه شخصی صلاحیت‌دار در موارد مورد اختلاف داوری کند. نمایندگان فرستاده شده از مدینه، از طرف خود و اهالی شهر یثرب متعهد شدند تا محمد را در جامعه خویش پذیرفته و از او در مقابل خطرات جانی، مانند خود، محافظت به عمل آورند. جهت حل شکایت‌های طولانی مدت قبایل مختلف از هم، یکی از اولین کارهای محمد در مدینه مکتوب کردن سندی بود که به «قانون اساسی مدینه» شهرت یافت. این موافقت نامه، «شکلی از اتحاد یا فدراسیون» را بین هشت قبیله مدینه و مهاجرین مسلمان از مکه برقرار می‌کند که در آن حقوق و وظایف هر شهروند و نوع روابط بین گروه‌های مختلف (که شامل گروه مسلمانان و بقیه گروه‌ها خصوصاً یهودیان و بت‌پرستان) مشخص شده بود. این سند، باعث پایان یافتن درگیری‌های دیرینه بین هشت قبیله‌ی ذکرشده شد؛ خصوصاً قبایل بنی‌اوس و بنی‌خزرج. ساختار اجتماعی که در قانون اساسی مدینه تعریف شده بود، امت، ظاهری مذهبی داشت ولی ملاحظات عملی نیز در آن لحاظ شده بود و به صورت عمده‌ای قانون‌های قدیمی قبیله‌ای عرب‌ها را حفظ می‌کرد. به گفتۀ دکتر حسین بشیریه به نقل از ژان‌ژاک‌روسو، نخستین قرارداد اجتماعی تاریخ بشر بوده و روسو خود نیز از آن الهام گرفته است".

اشکوری درباره سایر اعمال حاکمیتی پیامبر می‌نویسد: "گام بعدی پیامبر این بود که بین دو گروه متمایز مسلمان مهاجر مکی و مسلمانان بومی یثرب پیمان برادری ببندد که به «عقد مؤاخات» شهره است. چنان که آیات فراوان قرآن و اخبار سیره‌ها به روشنی گواهی می دهند، هدف از این عقد برادری نیز از یک سو حل مشکل معیشتی مؤمنان مهاجر مکی بود (کسانی که تازه وارد یثرب شده و فاقد حداقل امکانات زیستی بودند) و از سوی دیگر تحکیم ایمانی و عاطفی و اجتماعی داخلی بین گروه اقلیت مسلمان در محاصره مخالفان و احیانا دشمن و تازه به هم پیوسته. این تدبیر نیز هرچه بود، یک حکم شرعی و برآمده از مقام نبوت یعنی مأموریت خاص الهی نبوده است. این سخن بدان معناست که محمد اگر نبی هم نبود، با توجه به مقام و منزلت بلند و نفوذ کلام استثنایی که پیدا کرده بود، طبعا برای پیشبرد امور و بهبود اوضاع آشفته مدینه در آن شهر، همین کارها را می کرد. او در واقع وظیفه رهبری خود را به نحو احسن و هوشمندانه انجام داد. آنچه رخ داد جملگی از پیامدهای تصمیم به مهاجرت و تحولات مدنی پس از آن در سال نخست هجرت بود. چنان که ملاحظه می شود، هر یک از این رخدادها به مقتضای نیازها و شرایط تازه در مدینه بود و هیچ یک ربط موضوعی و ماهوی با دعوت دینی و وحی و نبوت نداشته و ندارد. می توان چنین گفت اگر پیامبر در مدینه هیچ یک از این اقدامات را نمی کرد، هیچ خللی به مبانی دینی و آموزه‌های اخلاقی و سنت معنوی اسلام محمدی ایجاد نمی کرد و از مضمون و محتوای وحیانی دین اسلام چیزی کاسته نمی شد. آنچه میراث پیامبر برای نسل‌های بعدی و برای بشریت شمرده می شود، همان غایات دینی و سلوک معنوی اوست و نه اوامر و نواهی برآمده از نیازها و ضرورت‌های عینی جاری و روزمرّه حکومتی.
آنچه بعد از آن رخ داد، باز بر حسب نیازها و الزامات شرایط رهبری جدید بود؛ اما این تحولات و دگردیسی ها، همزمان به دو امر کمک کرد، یکی احراز فرمانروایی سیاسی تمام عیار پیامبر در مدینه بود و دیگر تأسیس یک نظام سیاسی جدید و کاملا تازه در عربستان در طول ده سال. از سال دوم به بعد پیامبر به شدت درگیر دو مشکل اساسی داخلی و خارجی شد. در بعد داخلی یکی منازعات داخلی بین مسلمانان و برخی گروههای مدنی (و بیشتر با یهودیان) از سال سوم به بعد بود؛ و دیگر، حل مشکلات معیشتی و اختلافات فرهنگی مکیان و مدنیان. اما در جبهه خارجی، تهدیدهای قریش و همدستانشان و وقوع جنگهای کوچک و بزرگ بود که پیاپی رخ می داد. محمد می بایست به تنهایی از عهده تمام اینها بر می آمد و برآمد. جنگهای مهم و اثرگذار بدر و احد در همان سالیان نخستین رخ داد. پس از آن غلبه یافتن مسلمانان از یک سو و گسترش نقش و نفوذ سیاسی پیامبر از سوی دیگر، سطح اقتدارش را در حد یک فرمانروایی بلامنازع تمام بر قبایل مدینه و پیرامون آن ارتقا داد و در نهایت با فتح مکه و فروریختن مهم‌ترین پایگاه سنتی مذهبی و اقتصادی و سیاسی قریش، سراسر عربستان در قلمرو امارت نبی اسلام در آمد.
در این دوران ده ساله، پیامبر بارها جنگید، بارها قرارداد متارکه جنگ و صلح امضا کرد، به کار قضاوت پرداخت، در امور قضایی و حقوقی تصمیم گرفت، در باره امور معیشتی و اقتصادی مردم احکامی صادر کرد، در باره امور خانواده و معضلات خانوادگی نظرها داد و… اما تمام اینها از مقتضیات امارت و حکومت بود و نه به مقتضای دعوت دینی. یعنی اگر محمد در مقام امارت قرار نمی گرفت و فرمانروایی ایجاب نمی کرد، دلیلی نداشت که چنین اقداماتی صورت بگیرد. این امور ماهیتا و موضوعا از لوازم امارت اند و نه از شئون نبوت".

آنچه تاریخ نشان می‌دهد این است که شکل‌گیری حاکمیت پیامبر به دعوت اوس و خزرج و اقبال مردمی بود و نه نصب الهی. اما این حاکمیت مورد تأیید خداوند بود و در کنار مقبولیت مردمی، مشروعیت الهی نیز داشت. حکومت علی‌ابن ابی‌طالب و حسن بن علی هم مبنای مقبولیت مردمی بنا شده بود. بنابراین بنیاد حاکمیتی نبوت و امامت منوط به مقبولیت مردمی بوده است. هرچند این حکمرانی مشروعیت الهی داشته‌ باشند اما تا مقبولیت عمومی وجود نداشته باشد، این حاکمیت برقرار نمی‌شود. به تفسیر آیت‌الله طالقانی منظور از خلیفه‌الله جمهور مردم هستند و هر حاکمیتی منوط به مقبولیت عمومی است و ولایت جمهور مردم به او تفویض می‌شود و بر مردم ولایت سیاسی می‌یابد. وقتی جمهور حق ولایت خود را از امام سلب کنند، امام ولایت سیاسی را واگذار می‌کند. چنانچه علی‌ و فرزندانش پس از پیامبر چنین کردند.

اشکوری درباره امارت پیامبر نتیجه می‌گیرد: مدعای مسلمانان مبنی بر منشأ الهی فرمانروایی ده ساله محمد در مدینه هیچ پایه و اساسی ندارد. یعنی نه از قرآن و روایات معتبر دینی می‌‌‌توان چنین نظریه‌‌‌ای را استنباط کرد و نه تاریخ اسلام در دوران ۲۳ ساله نبوت چنین نظریه‌‌‌ای را تأیید می‌‌‌کند. منابع اسلامی نشان می‌‌‌دهد که نه شخص محمد فرمانروایی خود را از جانب خداوند می‌‌‌شمرد و نه مسلمانان آن زمان چنین تلقی‌‌‌ای از زمامداری او داشتند..نبوت نبی اسلام خاستگاه کاملا الهی و آسمانی دارد و هیچ عاملی (حتی شخص نبی) در انزال وحی و تأسیس نبوت نقشی و سهمی ندارد (جز این که نبی توان و ظرفیت مکالمه و مفاهمه با امر قدسی را داشته) ولی تحقق امارت سیاسی و تشکیل حکومت در مدینه هیچ ربط موضوعی و ماهوی با امر نبوت ندارد؛ بلکه، هرچه رخ داده، مقتضای امارت و به ضرورت روزمره رتق و فتق امور جاری جامعه نوبنیاد اسلامی بوده است.

از تشکیل حکومت تا حکومت موروثی

همانطور که گفته شد، تشکیل حکومت و دولت فرآیندی بود که از عصر عمر خلیفه دوم از تحت تاثیر امپراطوری ساسانی و بیزانس آموخته شد و پس از خلفای راشدین در عصر اموی نیز به تأسی از حکومت شاهنشاهی ایرانی، خلافت اسلامی نیز موروثی شد. گفته شد که در ابتدا نه مفهومی تحت عنوان فقه و نه شریعت وجود نداشته است و این روند بعدها شکل گرفته است.

زهیر میرکریمی زمانه تکوین اسلام و حکومت اسلامی را چنین شرح می‌دهد: "هرچه که در دوران باستان متأخر در طول تاریخ به پیش می‌رویم، پیوند میان سیاست و دین در جهان عمیق‌تر و مستحکم‌تر می‌شود. دو‌ امپراتوری بزرگ، همچون «دو چشم جهان» بخش بزرگی از جهانِ مسکون را زیر نظم خود درآورده‌اند و حکومت و دیانت را به‌هم دوخته‌اند: امپراتوری ساسانی، و امپراتوری بیزانس. در این زمانه، تقابل‌های سیاسی عملاً رنگ‌وبوی دینی و مذهبی به خود گرفته بودند. اندک‌اندک در جهان این‌گونه تصوّر می‌شد که مسیحی‌بودن یعنی طرفداری از امپراتوری بیزانس، و غیرمسیحیان یعنی طرفداران پارس‌ها، و در این حالت معمولاً نگاه‌های مشکوک به سوی یهودیان بود که طرفداران امپراتوری ساسانی انگاشته می‌شدند. برای نمونه، در اواخر سده‌ی چهارم میلادی سلسله‌ی حِمیَر که بر جنوب عربستان، یمن، سلطه داشت به یهودیّت گروید. اما این کار از دید امپراتوری بیزانس به‌مثابه‌ی نزدیکی حِمیَریان به امپراتوری ساسانی تعبیر شد. احتمالاً روایتی را شنیده‌اید که آخرین پادشاه یهودی حِمیَری عده‌ای مسیحی را در ۵۲۰ میلادی به جرم گرایش به پادشاهیِ رقیب، یعنی حبشیان مسیحی، به‌سختی مجازات می‌کند. ماجرای مرگ این مسیحیان با عنوان «شهدای نَجران» دهان به دهان می‌چرخیده است و عملاً به تبلیغات حکومتی-مسیحی علیه حِمیَریان یهودی تبدیل شده بود. نمونه‌ای از این روایت را در قرآن نیز می‌توان یافت: اصحاب اُخدود.
هنگامی که در اوایل سده‌ی ششم میلادی، پادشاهی مسیحی حبشه به فکر افتاد تا سرزمین‌هایش را به آن‌سوی آب‌ها تا یمن گسترش بدهد، برای توجیه، این کشورگشایی را نبردی مقدس از سوی مسیحیان علیه سلسله‌ی یهودی حِمیَر نشان داد. جالب اینکه پیروزی او و فتح یمن در امپراتوری بیزانس به‌عنوان پیروزی مسیحیّت جشن گرفته شد. در همین فضا، پیوند میان حکومت و دیانت برای اعرابی که فاتحان سرزمین‌هایی گسترده بودند امر نو و متفاوتی نبود. از یک‌سو، با نگاه غالب که تاریخ‌نویسان مسلمان آن را ارائه کرده‌اند، دین اسلام ابتدا در غرب عربستان با پیام محمد و دعوت به اسلام شکل می‌گیرد، و سپس پیام اسلام با فتوحات گسترده می‌شود؛ و هنگامی که امپراتوری اسلامی ایجاد می‌گردد همان پیام را سرلوحه‌ی حکومت خود قرار می‌دهد. اما از سوی دیگر شاید با نگاه به شواهد و منابع غیراسلامی و خوانش نقّادانه‌ی متون اسلامی بتوان روایت دیگری نیز ارائه کرد: اعرابی که اکنون فاتحان دو امپراتوری بزرگ شده‌اند به دینی سازمان‌یافته نیاز دارند تا در فضای باستان متأخر بتوانند حکومت کنند، پس جنبش مؤمنانه‌ی محمد را به‌نحوی «بازسازی و بازآفرینی» می‌کنند که به دینی سازمان‌یافته به نام «اسلام» تبدیل بشود؛ دینی که پیش از این نه به این صورت موجود بوده است و نه نیازی به آن پیش از فتوحات گسترده وجود داشته است. اما اکنون باید هم مناسب اداره‌ی امپراتوری بزرگ اعراب باشد و هم بتواند هویت عقیدتی مستقلی در برابر زرتشتیان، یهودیان، و مسیحیان ایجا‌د کند".

بنابراین با گذشت تاریخ، دین جنبشی پیامبر، بدل به دین سازمان‌یافته می‌شود. در زمان فرمانروایی محمد، چیزی تحت عنوان دین اسلام، حکومت اسلامی، شریعت اسلامی، فقه اسلامی و روحانیت اسلام و.. وجود نداشته است. تمام این مفاهیم با بدل شدن دستگاه خلافت به یک امپراطوری چون ساسانی و بیزانس و نیاز به یک دین سازمان‌یافته برای این دستگاه امپراطوری، مانند آن دو امپراطوری‌ نامبرده بود که شکل گرفتند. به تعبیر اشکوری: " چنین می‌نماید که در آغاز (حتی در زمان پیامبر) دعوت محمد صرفا یک دعوت بوده و نامی خاص نداشت و احتمالا بعدها این دعوت دینی ویژه به نام «اسلام» خوانده شده و شهرت یافته است. حداقل در متن قرآن به طور روشن اصطلاح و عنوان ترکیبی «دین اسلام» به کار نرفته است. گرچه در این مورد به برخی از آیات (از جمله آیات ۱۹ و ۸۵ آل عمران و ۳ مائده) استشهاد شده اما با توجه به آیات دیگری که در آنها واژه اسلام و مشتقات آن به کار رفته بعید است که در همین آیات نیز مراد فقط دین محمد باشد. در قرآن اسلام به عنوان اسم عام برای دینهای ابراهیمی (توحیدی) به کار رفته (از جمله آیات ۲۰ آل عمران، ۱۲۲ بقره و ۱۲۵ نساء) و پیروان این ادیان «مسلمون» خوانده شده‌اند (از باب نمونه آیات ۸۴ آل عمران، عنکبوت، ۴۶ و ۱۳۶ بقره). نیز در قرآن «حنیف» و «مسلم» مرادف به کار رفته (آیه ۶۷ آل عمران).[1]با این همه در چهارچوب کاربرد واژگان اسلام در قرآن و معنای تأییدی و اثباتی آن، بی گمان دین محمد نیز دین اسلام است. هر چند محل محل تردید است که محمد خود مصمم به تأسیس دین جدید بوده است. در چهارچوب گفتمان پسینی تاریخ اسلام، می‌توان گفت، همان گونه که در اندیشه اسلامی دو نوع نبوت داریم، نبوت عامه و نبوت خاصه، اسلام و مسلمانی نیز دو نوع و یا در دو سطح متداخل مطرح شده اند: اسلام و مسلمانی عام (مشترک با دیگر دینهای توحیدی و سامی) و اسلام مسلمانی خاص (عنوان اختصاصی دین محمد). اما واقعیت این است که از همان آغاز اسلام عَلَم و نام خاص شد برای دین و شریعت محمد و دیگر این نام برای دینهای مشترک و هم پیوند تاریخی کاربرد ندارد و مورد استفاده نیست".

دین سازمان‌یافته و دین‌نهادی بود که کم کم به نهاد خلافت تقدس بخشید. به تعبیر یوسفی اشکوری: "یکی از زیربناهای نخستین تمدن و معارف منسوب به اسلام، تأسیس خلافت عربی-اسلامی بود که در همان لحظات نخست رحلت نبی اسلام، بنیاد نهاده شد و این تأسیس در ادوار بعد و در تاریخ پر فراز و نشیب دین اسلام چندان مهم و اثرگذار شد که به جد فهم و درک و تفسیر اسلام و آئین مسلمانی و تمامیت آموزه‌های دینی و به ویژه پدیده سیاست و قدرت بدون نظام خلافت عربی‌اسلامی نشدنی می نماید. هرچند خلافت یک پدیده کاملا تازه برای مسلمانان بود ولی این رخداد نوپدید به نوعی با فرمانروایی نبی اسلام در مدینه بی‌ارتباط نبود و حداقل بعدها در ذهن و زبان مؤمنان نوعی هم ذات پنداری بین این دو رخداد بی‌ربط با هم پدید آمد و همین امر موجب شد که به تدریج بین دو پدیده کاملا متمایز «نبوت» و «حکومت» تمیز داده نشود و در نتیجه به تدریج هاله‌ای از تقدس مذهبی بر گرد خلیفه و دستگاه خلافت تصور شود و در فرجام کار چنین روندی، هم مسلمانان را در فهم دین دچار کژفهمی کرد و هم در عرصه جامعه و سیاست و قدرت پیامدهای منفی و حتی فاجعه باری به بار آورد".
نتیجه‌گیری

اشکوری در جمع‌بندی خود درباره دوران امارت پیامبر می‌نویسد: "یکم. نه در قرآن نص صریحی مبنی بر شأن الهی قدرت سیاسی نبی اسلام در مدینه وجود دارد و نه در سیره نبوی چنین سندی دیده می شود.

دوم. بررسی روند تحقق امارت پیامبر در مدینه و اسناد غیر قابل انکار این دوره، به خوبی نشان می دهد که چنین امارتی به کلی برآمده از روند رخداد هجرت و تحولات جاری پس از آن بوده است و نه معلول و محصول یک امر پیش بینی شده و از قبل برنامه ریزی شده.

سوم. اصطلاح «حکومت اسلامی» برای پیامبر نادرست و از برساخته‌های بعدی فقیهان است. اولا، در آن زمان یعنی در قرن هفتم میلادی، هنوز اعراب حجاز وارد دوران دولت سازی و نهادسازی نشده بودند و در حجاز هنوز نظام سیاسی سراسری وجود نداشت و از این رو عنوان حقوقی و سیاسی «حکومت» و «دولت» در حجاز پدید نیامده بود. عناوینی چون امارت و مانند آن رایج بود که به امیران محلی و رؤسای قبایل اطلاق می شد. حضرت محمد نیز حتی پس از فتح مکه امیر امیران و در واقع رئیس رؤسای قبایل عرب شمرده می شد. در سقیفه نیز در مجادله بین دو گروه مهاجر و انصار از عنوان «امیر» استفاده شد. پس از فتح ایران و از اواخر دوران عمر بود که دیوان سالاری ایرانی سامان دهی امیراتوری نوبنیاد عربی‌اسلامی را ایجاد کرد. از آنجا که نبی اسلام نه در اندیشه تأسیس حکومت و امارت شرعی و دینی بود و نه در زمانش و حتی در قرن اول و حتی دوم، چنین عنوانی برای ماهیت امارت نبوی وجود داشت. اصطلاح حکومت اسلامی خیلی متأخر است و به قرن اخیر محدود می شود.

چهارم. اگر این تحلیل درست باشد که امارت پیامبر منشأء الهی ندارد و عنوان حکومت شرعی یا اسلامی در مورد آن صادق نیست، بدیهی است که دیگر بحث از جانشینی شرعی و الهی پیامبر محلی از اعراب ندارد و به طریق اولی عنوان حکومت شرعی و یا با پسوند اسلامی و دینی برای هر نوع دولت و حکومتی در روزگار پس از خاتمیت بلاموضع خواهد بود. مسلمانان پس از درگذشت پیامبر در سقیفه جمع شده و به طور طبیعی و ناگزیر تلاش کردند برای امارت خود تصمیم بگیرند. این رخداد نشان می دهد که چنین اقدامی در آن زمان عادی بوده و مؤمنان جز این نمی اندیشیدند. البته این سنت در تداوم سنت انتخاب رئیس قبیله به ویژه چگونگی زعیم در سنت قریش در «دارالندوه» بود.

پنجم. سخن آخر این که با چنین تفکیک و تحلیلی، بسیاری از مباحث و مسائل مبتلا به مسلمانان از گذشته تا کنون، بلاموضوع می شوند و تغییر کاربری خواهد داد. موضوعاتی چون حکومت دینی، خلافت شرعی، امامت منصوص و منصوب و نیابت عامه فقیهان و ولایت فقیه، دستگاه عریض و طویل فقه و شریعت و سلطه بلامنازع فقیهان و عالمان دین و . .خود به خود از موضوعیت خارج خواهند شد و یا معنا و مضمونی کاملا متفاوت پیدا می کنند".

محمد قطبیالهیات دوبنیمکتب دوبنیپیامبر اسلامحکومت اسلامی
پژوهشگر دین و فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید