ساختار مکتب دوبُنی از سطوح جهانبینی (سطح نخست)، انسانشناسی و هستیشناسی برآمده از این جهانبینی (سطح دوم)، فلسفه دین، فلسفه اخلاق، فلسفه هویت، فلسفه اجتماعی، فلسفه هنر، فلسفه زندگی، فلسفه اقتصادی-سیاسی و فلسفه تاریخی که مبتنی بر انسانشناسی و هستیشناسی آن جهانبینی شکل گرفتهاند (سطح سوم) و ایدئولوژی که بینش، روش و منش تبیین شده از مجموع این فلسفهها میباشد (سطح چهارم)، تشکیل شده است. نخستین دفتر از مجموعه مکتب دوبنی دفتر فلسفه دین میباشد.
در جلد نخست از دفتر فلسفه دین مکتب دوبنی (احیای دین اجتماعی) به بازخوانی سنت نواندیشان دینی متقدم (پیش از انقلاب) جهت احیای دین اجتماعی در مکتب نواندیشی دینی پرداخته شد و سنتزی از رویکرد نواندیشان متقدم و متاخر ایرانی به نام الهیات دوبُنی ارائه شد. در جلد دوم (طرحوارهای از الهیات دوبنی) نیز طی سه فصل به مباحث دینشناسی، الهیاتشناسی و خداشناسی در الهیات دوبنی پرداخته شد. در جلد سوم از این دفتر به مباحث انسانشناسی و هستیشناسی در الهيات دوبُنی پرداخته میشود.
معنای زندگی
سروش دباغ درباره دو شاخه معنای زندگی به باور یالوم مینویسد: « آروین یالوم در «رواندرمانی اگزیستانسیل» تفکیک دوگانهای از معنای زندگی به دست میدهد: «معنای کیهانی» و «معنای شخصی دنیوی». معنای کیهانیِ زندگی، از منظر یالوم به نظم معنویِ خارج از فرد اشاره دارد؛ نظمی که انسان از پی کشف آن روان میشود. در مقابل، «معنای شخصی دنیوی»، از جنس برساختن معناست و از درون فرد سر بر میآورد و میجوشد». به تعبیر حسین دباغ: «در تلقی اول وقتی از معنادار بودن زندگی سوال میکنیم مرادمان از زندگی همین زندگی روزمره است. در تلقی دوم مراد از زندگی، کل این کیهان و نسبت ما با این کیهان است. در هر دو تلقی هم مقصودمان از معنا اهمیت، ارزش و غایت است». بنابراین معنای زندگی در دو سطح مورد بررسی قرار میگیرد، یک سطح معنای کیهانی که یک کلانروایت دینی از انسان، خدا و هستی است و معنای زندگی روزمره که روایت شخصی هر انسان برای معنابخشی به زندگی خود است.
نسبت معنای کیهانی و معنای زندگی روزمره
حسین دباغ نسبت معنای کیهانی به معنای زندگی روزمره را نسبت کل به جزء میداند. او بر این باور است که ممکن است فردی در حیات خود معنای زندگی روزمره داشته باشد، اما معنای کیهانی نداشته باشد، با این حال اما معنای کیهانی بر روی معنای روزمره تاثیر میگذارد: « آیا زندگی به معنای جهانشمول و کیهانی آن نیز معنادار است؟ اینجاست که به نظر می رسد علاوه بر بحث های اخلاقی، بحث از فلسفه دین و الهیات نیز باید لحاظ شود. بسیار محتمل است که کسی زندگی روزمره اش معنادار باشد اما هنوز نتوانسته باشد نسبت خود و زندگی اش با این کیهان و هستی را معنادار بیابد. یعنی با اینکه زندگی روزمره را با ارزش و هدف موقت می داند، اما کلیت این هستی و کیهان را بی ارزش و بدون غایت نهایی تلقی می کند. برای مثال کسی را تصور کنید که با دیدن شرور در این عالم (مثل از دست دادن فرزندش به سبب سرطان) نسبت متافیزیکی اش با این هستی در هم بریزد و به ناگاه خود را بی پناه ببینید و معنا از زندگی اش غایب شود. یعنی هم معنای زندگی در تلقی محلی و روزمره آن به خطر می افتد هم معنای زندگی در تلقی کیهانی و جهان شمول آن. شاید چنین فردی بتواند معنای زندگی در تلقی روزمره و محلی آن را با روش ها و توصیه های روان شناسانه احیا کند اما معنای زندگی در تلقی کیهانی لزوما با توصیه های روانی احیا نمی شود. طبیعی است که چنین آدمی وقتی به دنبال معنای کیهانی از زندگی می گردد برخی از اموری که در فلسفه دین و الهیات مطرح است در ذهن او تجلی پیدا کند. ممکن است شما به من بگویید فقط خداباوران هستند که می توانند معنای کیهانی را کشف کنند و چنین معنایی نزد خداناباوران و ناخداباوران پیدا نمی شود. حقیقت این است که من با چنین رایی مخالفم. هم دینداران می توانند در لحظاتی از زندگی خسوف الوهیت را تجربه کنند هم بی دینان. بله درست است که عموم دین داران معتقدند معنای کیهانی زندگی در خداوند خلاصه میشود اما این بدین معنا نیست که دینداران لزوما زندگی کیهانی را معنادار بیابند. ایمان مقوله ای نیست که یکبار و برای همیشه بر آدمی ظاهر شود و تا ابد بماند. ایمان چندان با احوال روحی و اگزیستانسیال ما گره خورده است که با بالا و پایین شدنی وجود آدمی از ایمان پر و خالی می شود. دینداران بی شک به سبب انسان بودنشان از این قاعده مستثنی نیستند. همچنین این طور نیست که لزوماً خداناباوران و ناخداباوران زندگی را معنادار نیابند. کافی است در تاریخ نظر کنیم و بینیم برای مثال مارکسیست هایی که اغلب خداناباور بودهاند به غلط یا درست گمان میکردند بر این هستی و زندگی کیهانی معنایی مترتب است و معنای آن در تاریخ خلاصه میشود و همین جنب و جوش و فراز و نشیب های تاریخ معنای آن ها بود. یا نزد داروینیست های طبیعت گرا اگر بنشینیم می بینیم که غایت و ارزش و اهمیت این هستی را چیزی جز تکامل نمی بینند. من اکنون نمیخواهم بررسی کنم که آیا استدلال اینها درست بود یا خیر؛ آن چیزی که در اینجا مهم است این است که این خداناباوران یا ناخداباوران می توانستند به نوعی از معنای زندگی در تلقی کیهانی و جهانشمول آن دست پیدا کنند. بحقیقت این افراد معنا و غایت هستی و کیهان را با تئوری پردازی هایشان جعل می کردند.رابطه با معنای زندگی روزمره در تلقی محلی آن تقریبا میان فیلسوفان اخلاق و فحول فن نوعی از اشتراک و یکسانی رأی وجود دارد. اما چنین چیزی در رابطه با معنای زندگی در تلقی جهانشمول یا کیهانی آن رخ نمی دهد. اتفاقاً در اینجا اشتراک نظر بسیار کم است و اختلاف نظر موج میزند. عدهای به مفهوم خداوند، عدهای به مفهوم تاریخ و عدهای به مفهوم تکامل و.. متوسل میشوند. این اختلاف نظرها اگر هیچ کاری نکند دست کم یک نتیجه معرفتی دارد و آن اینکه آدمی را در رای خودش متواضع می کند. یعنی اگر کسی گمان میکند دلیل محکمی برای معنادار بودن زندگی کیهانی دارد، این اختلاف نظرها به او می آموزاند که از استحکام دلایل خود تا حدی بکاهد و مدعیات رقیب را نیز معقول بشمارد (البته به شرطی که معقول باشد!).. بیتردید بی معنایی کیهانی بر زندگی محلی و روزمره ما اثر می گذارد. همانطور که در بالا اشاره کردم کسی که دل از متافیزیک می بُرد و عالم را کر و کور می بیند، بسیار محتمل است که زندگی روزمره او تاریک شود. اما این بدین معنا نیست که رابطه ای ضروری میان بی معنایی کیهانی بی معنایی محلی وجود دارد. یعنی اینگونه نیست که به تعبیر شما بمحض اینکه کسی کیهان را بی معنا یافت دفعتا معنا از زندگی روزمره او غایب شود. ببینید مسئله معنای زندگی محلی و روزمره پیوند عمیق و وثیقی با روان و روان شناسی ما دارد. این موضوع از این جهت مهم است که می توان کسی را تصور کرد که نسبت به معنای کیهانی کاملا بی تفاوت باشد، اما آموزه ها، روش ها و تکنیک های روان شناسانه (شناختی) معنای زندگی روزمره او را فراهم کند و در اختیار او بگذارد. این ادعای من یک ادعای تجربی است. صراحتا برای شما بگویم من دوستانی از طلاب قم می شناسم که پس از مطالعات فلسفی-کلامی چندان زیر و زبر شده اند و احوال اگزیستانسیال آنان تغیر پیدا کرده است که دروازه های متافیزیک را به یکباره بسته اند و عالم نزد آنان کر و کور شده است. بسیاری از این افراد متاسفانه افسرده و دچار روان-رنجوری شدند. اما نکته مهم اینجاست که همین افراد پس از مدتی به هر طریقی به صلح رسیدند و توانستند بر افسردگی خود تا حدی فائق بیایند. این افراد به صلح رسیدند با اینکه باور به متافیزیک را از دست داده بودند؛ برخی دیگر تلاش کردند باور رفته خود را پس بگیرند اما کیست که نداند «ایمانی که از آن پرسش شود دیگر ایمان پیشین نیست»».
کلانروایت دینی از معنای کیهانی
در دوران باستان و میانه، کلانروایت دینی معنای کیهانی زندگی مردمان را میساخت. نراقی در توصیف این کلانروایت میگوید: «در فرهنگ یونان باستان و نیز در متن ادیان توحیدی تقدیر انسان و معنای زندگی او در این جهان در قالب پارهای کلانروایتها بازگو می شد. برای مثال، داستان خلقت آدم، فقط داستان آفرینش آدم نیست. این کلانروایت چشماندازی میگشاید که افق نگاه ما را قاب میگیرد، و جهت، نوع، و محتوای نگاه ما را تا حدّی شکل می بخشد. در داستان آفرینش آدم و حوا، خداوند پس از خلقت آدم و حوا، برای ایشان مرزی را مقرر کرد تا از آن درنگذرند. اما آدم و حوا از آن مرز ممنوعه فراتر رفتند و به این ترتیب پدیده «گناه» متولد شد. در اینجا نفس «گناه» چندان مهم نیست که آگاهی از آن. «هبوط» یا «سقوط» ناشی از این آگاهی است. بنابراین، در کلانروایت دینی، مقام اوّل در سیر و اطوار هستی انسان، زیستن در حریم امن و معصومیت یا بهشت رضوان است. انسان در این مقام با جهان پیراموناش یگانه است. فاصله هراسانگیزی میان خود و جهان پیراموناش نمیبیند. اما نوعی «آگاهی» یا به تعبیر بهتر، «خودآگاهی» معصومیت او را در این وضعیت بهشت آسا مخدوش می کند، و به این ترتیب انسان به مقام دوّم سیر هستیاش پرتاب می شود: مقام «سقوط». از این پس تمام تلاش انسان آن است که بر این فراق فائق آید، و دوباره به آن اصل اصیل بازگردد. مطابق این کلانروایت، اگر انسان زندگیاش را در این جهان به نیکی سرکند، میتواند به آن اصل بازگردد، یعنی به مقام سوّم در سیر اطوار هستی اش درآید: مقام «وصل»، «رجعت»، یا «رستگاری». این کلانروایت کلّ ساختار تفکر ادیان غربی (یعنی یهودیت، مسحیت، و اسلام) را شکل داده است. و از جمله مهمترین چارچوبهایی است که انسانها تا قرنها- حتّی تا روزگار ما، و حتّی در میان خداناباوران- تقدیر و سرنوشت خود را از ورای آن میخوانده و میفهمیدهاند. در این کلانروایت، فرض بر این است که طرح کیهانی خداوند در ساختار متافیزیکی این عالم عینیت یافته است. او نمایشنامهای کیهانی نوشته است و همه عالم در اجرای آن مشارکت دارند. ما بازیگرانی هستیم که باید نقش خود را در این نمایشنامه کشف کنیم، و آن را به شایستگی بر روی صحنه زندگی به اجرا درآوریم. در چارچوب این تلقی، پاسخ دادن به پرسش معنای زندگی چندان دشوار به نظر نمیرسد. کلانروایتهای پیشامدرن دو ویژگی مهم داشتند: نخست آنکه، عینی بودند، یعنی بخشی از ساختار متافیزیکی عالم تلقی می شدند- حکایتی واقع نما از جهان آنچنان که بواقع هست. دوّم آنکه، این کلان- روایت ها عام بودند، یعنی سراپای عالم و آدم را شامل می شد، نمایشنامه از پیش نوشته ای بودند که در متن آنها نقش و جایگاه همه چیز پیشاپیش روشن و مقدّر بود. البته وقتی که اقتدار این کلان-روایت ها به چالش کشیده شد، به تبع، عینیت و شمولیت آنها هم مورد تردید قرار گرفت».
نوگرایان دینی پس از آنکه کلانروایت کلاسیک دینی در دوران مدرن و پیشرفت علوم دچار چالش شد تلاش نمودن با اجتهاد ساختاری و اجتهاد در اصول و مبانی تفسیری جدید از کلانروایت دینی ارائه نمایند که متناسب با عقلانیت و ارزشهای جهان مدرن باشد. در این کتاب به تفسیر الهیات دوبنی از کلانروایت دینی پرداخته میشود.
نسبت کلانروایت دینی و روایت شخصی
برای آنکه بتوان معنای کیهانی و معنای روزمره را در زندگی شخصی موزون ساخت و متناسبسازی نمود، باید روایت شخصی خود را با کلانروایت دینی مطابق ساخت. به تعبیر آرش نراقی: «برای آنکه فرد به زندگیاش معنا ببخشد، دستکم باید دو کار را با هم انجام دهد: (نخست) باید با ظرافت و دقت اجزای زندگیاش را شکل بخشد (یعنی خردهروایتهای زیبا و منسجم برای اجزای زندگیاش خلق کند) و (دوّم) روایت جامعی بیافریند که در متن آن این خردهروایتها در کنار هم خوش و سازگار بنشینند.اگر فرد بتواند خردهروایتهای زندگیاش را تکتک با ظرافت بیافریند و آنها را در متن روایت جامعی بنشاند که نه فقط ترجمان هویت و شخصیت منحصر به فرد اوست بلکه علاوه بر آن ارزشهای کلّی را نیز (به شیوه خاص و منحصر به فرد خویش) بازمیتاباند، در آن صورت زندگی فرد به داستانی منسجم و معنادار بدل شده است.اما آیا در چارچوب این تلقی از معناداری می توان از «معنای دینی» زندگی هم سخن گفت؟ معنای دینی برآیند دو روایت است: (نخست) روایت شخصیای که فرد خلّاقانه برای تمامت زندگی خود می آفریند؛ (دوّم) کلانروایت دینیای که فرد به آن باور دارد. فرد دیندار در مقام خلق روایت یا داستان زندگیاش همیشه نگاهی به کلانروایت دینی محبوبش هم دارد و میکوشد روایت زندگی شخصیاش را چنان سامان دهد که دستکم با کلانروایت دینی مورد اعتقادش سازگار و بی تعارض باشد. برای مثال، یکی از مهمترین عناصر کلانروایت دینی تقسیم جهان به دو سپهر غیب و شهادت یا حقیقت و مجاز است. عالم شهادت «نیست هست نما» است، و عالم غیب «هست نیست نما». ما ساکنان اقلیم شهادت باید ادیسه وار در این عالم به سوی خداوند سفر کنیم تا از وحشت غربت این عالم به امنیت حریم خداوند بازگردیم... یک فرد دینباور با عناصر سهگانه کلانروایت- دینی (یعنی، «مقام امن و عصمت»، «سقوط»، و «بازگشت و فلاح») میتواند دستکم به دو شیوه برخورد کند: مطابق رویکرد نخست، فرد میتواند این روایت را با تمام جزئیات آن (به معنای تحت اللفظی و ظاهری آن) اخبار از واقع و صادق بداند. مطابق رویکرد دوّم، فرد میتواند در صدق ظاهری و تحتاللفظی این کلانروایت تردید کند، و خود را لزوماً به صدق ظاهری تمام جزئیات این کلانروایت ملتزم نداند. اما این کلانروایت را به نحو نمادین حاکی از تلقی خاصی از عالم و ساختار نهان و نهایی آن بداند، و به آن تلقی خاص پایبند بماند... در سیاق بحث حاضر، تفاوت این دو تلقی اهمیت اساسی ندارد. آنچه مهم است این است که فرد خود را به معنای ظاهری یا نمادین این کلانروایت متعهد بداند. «معنای دینی» زندگی فرد از جایی آغاز میشود که او خود را مکلّف بداند که روایت شخصی زندگی اش را با کلانروایت دینی مورد باورش متناسب کند، و آن را چنان بیافریند که در متن کلانروایت دینی محبوبش خوش بنشیند (یا دست کم با آن در تعارض نباشد.) دامنه خلاقیت هنری در مقام آفرینش روایت شخصی از زندگی بیمنتهاست. اما فرد دیندار خود را متعهد میداند که از مجموعه روایتهای هنرمندانهای که میتواند از عناصر زندگیاش به دست دهد، آن روایتی را برگزیند که با کلانروایت دینی مختارش متناسب تر است. به محض آنکه آن تعهد به این تناسب بینجامد، معنای هنری زندگی صبغه دینی میپذیرد».
کلان روایت دینی در الهیات دوبُنی
تفسیر الهیات دوبُنی به عنوان فلسفه دین مکتب دوبُنی از کلانروایت دینی، تفسیری مبتنی بر اجتهاد ساختاری و در چارچوب شاخه نواندیشی دینی از جریان نوگرایی دینی است. در فصل نخست و مبحث انسانشناسی در نوشتار نخست به تبیین کالبدها و ساحتهای انسان در مکتب دوبنی مطابق عرفان، فلسفه، روانشناسی و فیزیولوژی پرداخته میشود. در ادامه در نوشتار دوم نحوه ارتباط ساحتهای انسان با یکدیگر مورد بررسی قرار میگیرند. در نوشتار سوم به موقعیت انسان در هستی و رسالت او به روایت مکتب دوبنی اشاره میشود. اساسا در مساله معنای کیهانی، به معناداری هستی، هدفمندی هستی، شعورداری هستی و مبداشناسی، رسالتشناسی و فرجامشناسی انسان و هستی پرداخته میشود. در فصل دوم یعنی هستیشناسی در نوشتار نخست کالبدهای هستی تشریح میشوند. سپس در نوشتار دوم مدل قرآنشناسی الهیات دوبنی ارائه میشود. برای دریافت معنای کیهانی و شناختِ پیدایش، رسالت و فرجام هستی و انسان نمیتوان کتاب وحی را نادیده گرفت که منبع اصلی و کانونی هر دینی است. بنابراین ابتدا به روایت الهیات دوبنی از قرآن پرداخته شده و در ادامه مطابق مدل قرآن شناسی الهیات دوبنی یک ساختار محتوایی برای قرآن مطابق آرا مهندس مهدی بازرگان و دکتر حبیبالله پیمان ارائه خواهد شد. مهمترین مساله برای کتاب وحی امروز مساله چالشهای متن است. در نوشتار سوم به رویکردهای نواندیشان دینی برای حل چالشهای متن مقدس پرداخته میشود. در نوشتار چهارم به مدل وحیشناسی الهیات دوبنی اشاره میشود. همچنین در ادامه مباحث معنای کیهانی، در نوشتار پنجم به مبحث مبداشناسی و در نوشتار پایانی به مبحث فرجامشناسی در الهیات دوبنی پرداخته میشود.