در این نوشتار به سومین مسلم از مسلمات چهارگانه هستی یعنی معنای زندگی پرداخته میشود.
دو شاخه معنای زندگی
مسأله معنای زندگی در دو سطح مورد بررسی قرار میگیرد؛ یک سطح "معنای کیهانی" که یک کلانروایت دینی از انسان، خدا و هستی است و سطح دوم "معنای زندگی روزمره" که روایت شخصی هر انسان برای معنابخشی به زندگی خود است.
نسبت معنای کیهانی به معنای زندگی روزمره نسبت کل به جزء است. ممکن است فردی در حیات خود معنای زندگی روزمره داشته باشد، اما معنای کیهانی نداشته باشد، با این حال اما معنای کیهانی بر روی معنای روزمره تاثیر میگذارد. فردی که از نظر معنای کیهانی دچار بحران شود، از نظر معنای زندگی نیز دچار بحران میشود.
در دوران باستان و میانه، کلانروایت دینی معنای کیهانی زندگی مردمان را میساخت اما این کلانروایت در عصر مدرن و پیشرفت علوم دچار چالش شد.
نوگرایان دینی پس از آنکه کلانروایت کلاسیک دینی در دوران مدرن و پیشرفت علوم دچار چالش شد تلاش نمودن با اجتهاد ساختاری و اجتهاد در اصول و مبانی تفسیری جدید از کلانروایت دینی ارائه نمایند که متناسب با عقلانیت و ارزشهای جهان مدرن باشد. در کتاب موحدچندساحتی و معنای کیهانی ۱ به تفسیر الهیات دوبنی از کلانروایت دینی پرداخته شد.
برای آنکه بتوان معنای کیهانی و معنای روزمره را در زندگی شخصی موزون ساخت و متناسبسازی نمود، باید روایت شخصی خود را با کلانروایت دینی مطابق ساخت. در این نوشتار به مسأله معنای زندگی دنیوی پرداخته میشود.
سهراهی انسان برابر زندگی
ملکیان سهراهی جبری پیش روی انسان برابر زندگی را سه راه «شور زندگی»، «خودکشی» و «معنای زندگی» میداند: « از طریق پدر و مادر به ما، این زندگی داده شده است؛ بنابراین سه راه پیش روی ما است که این سه راه «جبر» است اما انتخاب ما از بین این سه راه، دیگر جبر نیست. یک راه این است که زندگی را که به من داده شده است آنقدر جالب و شگفتانگیز بدانم که بخواهم ادامه دهم که این همان «شور زندگی» است. یک وقت این زندگی را فاقد ارزش میبینیم و تمایلی به ادامه آن نداریم، آنوقت دو راه برای ما وجود دارد؛ یکی اینکه به زندگی خود پایان دهیم و دیگر اینکه به این درک برسیم که درست است که خود زندگی چیز جالبی نیست اما میشود آن را وسیله قرار داد و به وضعیت ارزشمندی رسید که همان «معنای زندگی» است... اگر کسی شور زندگی داشته باشد، اصلاً به هیچ کدام فکر نمیکند. اما اگر شور زندگی کاهش پیدا کرد به یکی از این سه مرحله فکر خواهد کرد. اگر کسی شیفته خود زندگی باشد مانند زوربای یونانی؛ اینها خود زندگی کردن برایشان ارزشمند است. زوربای یونانی شور زندگی دارد بنابراین هیچوقت «معنای زندگی» یا «خودکشی» برای او مطرح نیست. اگر زندگی «معشوق» ما نباشد، یا باید به آن «معنا بدهیم» یا «خودکشی کنیم.»».
اما منظور از معنا در این عبارت چیست؟ «برخی مراد از معنا را در این جا هدف و غایت زندگی دانسته و بعضی دیگر کارکرد زندگی و بعضی ها ارزش زندگی دانسته است. در میان فیلسوفان تحلیلی و نظریهپردازانِ «معنای زندگی» و حتی در بین عرف، معنای زندگی بیشتر به معنای «هدف»، «ارزش» و «کارکرد» زندگی می باشد و دیگر نظریه ها یا با واسطه و یا بی واسطه به یکی از این سه معنا برمی گردد». به باور ملکیان: « وقتی گفته میشود معنای زندگی چیست، در واقع سه سؤال مختلف پرسیده شده است. گاهی گفته میشود معنای زندگی چیست، یعنی ارزش زندگی چیست. آیا زندگی به زیستنش میارزد یا نه؟ اگر میارزد به چه بیانی میارزد که ما زندگی کنیم. بنابراین گاهی معنای زندگی یعنی ارزش زندگی. اینکه زندگی کردن کاری است که به انجام دادنش میارزد. معنای دوم «معنای زندگی» هدف زندگی است. یعنی در زندگی باید چه هدفی داشت. وقتی میگوییم زندگی برای کسی معنا ندارد یعنی زندگی بیهدف است. گاهی هم مقصود از معنای زندگی، کارکرد زندگی است. یعنی من از آمد و رفتم چه اثری در جهان باقی میگذارم و چه کارکردی بر آمد و رفت من مترتب میشود».
بنابراین ما اگر شور زندگی در زندگی روزمره داشته باشیم؛ عاشق زندگی کردن و زیستن باشیم، دیگر در پی معنای زندگی یا نهیلیسم و خودکشی نمیافتیم. در مکتب دوبُنی که نگاهی فلسفی-وجودی و اجتماعی-سیاسی به طور متوازن به پدیدهها دارد، «هدف»، «ارزش» و «کارکرد» زندگی را نیز با همین رویکرد مورد واکاوی قرار میدهد. در ادامه به نحوه مواجهه موحدچندساحتی با مقوله معنای زندگی پرداخته میشود. برخی از ما ایرانیان در دوران بحران اقتصادی در هر دو بن جهان انسانی خود دچار نیستانگاری شدهایم.
نیستانگاری رو به رشد
اهمیت مسأله معنای زندگی در دهه اخیر ایران که نیستانگاری نه تنها در بعد روانشناختی که در بعد جامعهشناختی آن گسترش یافته ضروری است:
«نیستانگاری یا پوچانگاری (نهیلیسم)، فراتر از وجوه روانشناختی و ذهنی و نظری آن، یک وجه جامعهشناختی دارد. وجه جامعهشناختی آن، وضعیت ذهنی شهروندانی است که در جامعهای بدون اعتماد اجتماعی، بیامید نسبت به آینده، درگیر با ابتداییات زندگی و در حال تنازع برای بقا زندگی میکنند و فریادرسی نمیبینند.
ایرانیانی که به این شرایط اجتماعی خودآگاهی یابند و نتوانند میان چارچوب اخلاقی و هستیشناختی خود از یک سو و وضعیت روانشناختی خود از سوی دیگر، سازگاری برقرار کنند، کارشان به بزهکاری (رفتارهای ضد اجتماعی مثل دزدیدن دریچهها فاضلابها یا نردههای بزرگراهها)، خودکشی و خودسوزی (که آمارهای آنها مدام در حال افزایش بوده است)، یا مهاجرت میانجامد.
نزاع هرروزه با خود برای انطباق با عالم خارج، بدون افسردگی و اضطراب، برای بخشی از افراد قابل تداوم نیست. این که به اذعان روانشناسان مقیم کشور، بیش از یک چهارم مردم ایران اختلال روانی دارند، نتیجه این وضعیت بدون راههای برونرفت است. از آنجا که اعضای قشر حاکم و محکومان آنها در یک محیط واحد زندگی میکنند و نمیتوانند دور خود حصار بکشند و هم را به خوبی میپایند و با یکدیگر تعامل دارند، وضعیت ذهنی-اجتماعی آنها نیز مثل آینههایی است که در برابر هم گرفته باشند. اما به دلیل روابط و سطوح نامیزان قدرت، آن وضعیت برای افراد در شرایط متفاوت قدرت و ثروت و منزلت، ویژگیهای مختلفی پیدا میکند.
آن دسته از مردم ایران که هنوز هم میپندارند که در ایران میتوانند بدون مشکل زندگی کنند و برای زندگی در داخل کشور برنامه دارند، همانند مقامات در دریایی از نیستانگاری و انکار خود و عالم خارج شناورند، اما درگیر در انواع متفاوتی از نیستانگاری. این نیستانگاری در قشر حاکم نوعی بستهبندی مذهبی و اخلاقی پیدا کرده است و در قشر محکوم، جنبه کیهانی و هستیشناختی.
مردمی که تحت چنین حکومت زدگی میکنند، حتی اگر در هیچ منفعت و رانتی هم شریک نباشند، نمیتوانند از نیستانگاریای بگریزند که مثل هوای آلوده و گرد و غبار همه شهرها را فرا گرفته است. مردم عادی به دلیل بسته بودن دستشان در اعمال خلاف، نمیتوانند مثل مقامات عمل کنند. آنها حداکثر به غیبت و دروغ و سر همدیگر کلاه گذاشتن و دیگر رذایل اخلاقی پیشپاافتاده قناعت میکنند.
نیستانگاری محکومان و تودهها عمدتا از نیستانگاری سیاسی آغاز میشود؛ به این معنا که محکومان به این باور میرسند که سیاست از اخلاق و ارزش تهی است و سیاستمداران نمیتوانند حامل هیچ اصل و ارزشی باشند. پس از عالم سیاست، نوبت به ارزش، معنا، و مطلوبیت میرسد.
آنها در برابر مقامات بیاخلاق خود، نیستانگاری را به هستی و کیهان بسط میدهند و در امور کیهانی و اصول و قوانین حاکم بر آنها به شک و انکار میپردازند. آنها منکر شعور یا ارزشهای نهفته در عالم واقع میشوند و در برابر دغدغههای بنیادین، به بیتفاوتی یا خصومت میرسند. گروهی از این هم فراتر میروند و معنای زندگی (هدف و دلالت آن بر چیز خاصی) را نفی میکنند. دین، اولین قربانی این شک و انکار است، چون مبانی واقعی آن بسیار سست، و مبانی خیالی و احساسی آن بسیار پررنگ است. اگر افراد نتوانند اخلاق عرفی و عقلانی را جانشین اخلاق دینی کنند، بهسرعت به نیستانگاری اخلاقی میرسند.
شکستهای متوالی در زندگی آنها را به این نتیجه میرساند که دنیا سر سازگاری با امیدهای فردی ندارد، یا نسبت به آنها بیتفاوت است. مردم عادی برای تداوم بقای خود مجبور میشوند سنجیدن امور با واقعیات را به کلی کنار بگذارند، چون سنجش دائمی سیاستها و تصمیمات و مواضع قدرتمندان با واقعیات عرفی، موجب انفجار درونی افراد میشود. هیچ ماشینی با ترابایت حافظه هم نمیتواند شکاف میان واقعیات موجود و تصویری را که قدرت از آن میدهد، درک و هضم کند. تصور سیاستمداران در ایران در این که با چند شعار میتوانند این نیستانگاری درونی شده در طی پنج دهه را وارونه سازند از اساس باطل است. فقر مردم ایران، مثل فقر مردم بنگلادش نیست که ناشی از وضعیت عادی جامعه باشد. این فقر ناشی از نیستانگاری اخلاقی و معرفتی مقامات در یک اقتصاد رانتی، رفاقتی، غارتی است، و پاسخ آن نیز نیستانگاری از نوعی دیگر بوده است.
در تحلیل علل مهاجرت افراد عمدتا به تلاش برای آزادی اشاره میکنند، اما جستوجوی معنا در این میان نقش مهمتری ایفا میکند. در سه نوع از انواع نیستانگاری در میان حاکمان و محکومان (نیستانگاری اخلاقی، کیهانی، و هستیشناختی)، جایی برای معنابخشی به زندگی نمیماند و افراد برای یافتن معنا در زندگی، خانواده و زادگاه خود را رها میکنند. بخشی از این افراد چنان صدمه اخلاقی و هستیشناختی دیدهاند که در جامعه جدید و آزاد نیز نمیتوانند معنای گمشده را پیدا کنند».
جعل معنا یا کشف معنا
در مبحث معنای زندگی، دو دیدگاه وجود دارد. نخستین دیدگاه این است که معنای زندگی خلق کردنی است و دومین دیدگاه این است که معنای زندگی کشف کردنی است. ملکیان در توضیح این دو دیدگاه میگوید:
«چطوری میشود ما معنای این لحظهی جهان خودمان را خلق کنیم و زندگی خودمان را معنادار کنیم؟ پیشنیاز این حرکت این است که ما یک نظام ارزشی یا یک «value system» برای خودمان اتخاذ و انتخاب کنیم. بهنظرم میآید که ما میتوانیم از «اِمانوئل کانت» روشی را که این نظام ارزشی را برای خودمان انتخاب میکنیم، بگیریم. وقتی که در یکی از قانونهای طلایی اخلاق خودش میگوید که بهگونهای زندگی کن که این شیوهٔ زندگی را بتوانی به دیگران تجویز کنی و بتوانی فکر کنی که اگر همه به شیوهی تو زندگی کنند، جهان بهتر و زندگی بهتری خواهیم داشت. «ژان پل سارتر» هم میگوید که هر کدام از ما با هر انتخابی که انجام میدهیم در مقابل تمام جهان مسوول هستیم چون با رفتاری که انجام میدهیم داریم آن رفتار را به دیگران پیشنهاد میکنیم یا به دیگران تجویز میکنیم. اگر ما به این معنای کانتی فکر کنیم که اگر همهٔ آدمهای دنیا چه رفتاری داشته باشند و من چه رفتاری را به دیگران اگر تجویز کنم جهان بهتر میشود من هم همان رفتار را انتخاب کنم، این میشود نظام ارزشی و «value system» من. حالا که این نظام ارزشی را انتخاب کردم، هر لحظه اگر در انتخابهای زندگی خودم، انتخابهایم را با آن نظام ارزشی هماهنگ کنم، زندگی من در آن لحظه دارد معنادار میشود. معنای آن لحظهی زندگی من این است که جهان را دارم به جهان بهتری تبدیل میکنم. این میشود آن خلق معنایی که توسط فیلسوفان و روانشناسان وجودی سکولار تجویز میشود. روانشناسان اگزیستانسیال سکولار در جواب این سوال که چطور میشود به آدمی که دچار بحران معنا است و دچار این رواننژندی معنایی است کمک کرد، پاسخی که میدهند این است: به این آدمها کمک کنید یک نظام معنایی اتخاذ کنند و بعد زندگیشان را بر مبنای آن نظام ارزشی و معنایی سازماندهی کنند و اینگونه بپذیرند که هر لحظه زندگیشان براساس انتخابهایی که دارند انجام میدهند ارزشمند و معنادار است. اما آن طرف قضیه یک سری از روانشناسان و نظریهپردازان حوزهی روانشناسی هستند که همچنان بهگونهای افلاطونی فکر میکنند. یعنی جهان ماده را یک مایا و یک صورت میبینند و به یک جهان روحانی باور دارند نه دقیقاً شبیه جهان مّثُل افلاطونی؛ اما جهانی که وجودش مستقل از جهان مادی است. این فیلسوفان و نظریهپردازان Spiritual یا معنوی (به معنای روحگرا) اعتقاد دارند که زندگی این دنیایی ما، زندگی مادی ما، زندگی بدنی ما، مدرسهای برای روح است. این روح به این مدرسه میآید تا آموزش ببیند و خودآگاهی پیدا کند. این گروه از روانشناسان حداقل در زمانهی ما در فضاهای آکادمیک کاملا در اقلیت هستند. همانطور که میدانید نمایندهی آنها در درجهٔ اوّل «کارل گوستاو یونگ»، در درجهی دوّم «ویکتور فرانکل» و در درجه ی سوّم هم کل روانشناسان موج چهارم یا روانشناسان Transpersonal هستندالبته این روح به معنای آن تصویری نیست که در باورهای مذهبی رایج ما از روح وجود دارد، اما به هر حال این روانشناسان اعتقاد دارند که روح به سفری میآید برای ارتقاء آگاهی خودش و در نتیجه فکر میکنند که ما پیش از تولد و بعد از مرگ هم حیات هوشمندی داریم. این حیات هوشمند یک حیات extra-sensory یا فراحسی است. این دسته از روانشناسان تصور میکنند که این هوش، این خرد برتر یا این خویشتن اصیل که یونگ عبارت self یا خویشتن را برایش بهکار میبرد (درواقع خرد برتر یا upper self یا جانِ برین) این خرد برتر ما را در طول زندگی مادیمان همراهی میکند و ما را راهنمایی میکند امّا با زبان رازآلود. درواقع «پچپچ»کنان و زمزمهکنان در گوش ما نجوا میکند و خرد خودش را با ما در میان میگذارد. بنابراین این گروه از روانشناسان اعتقاد دارند که پیدا کردن معنا اینگونه نیست که ما یک معنایی را خودمان قرارداد کنیم و در زندگیمان با متعهدبودن به آن معنایی که خودمان قرارداد کردیم یا به تعبیری جعل کردیم، زندگی مان را معنادار کنیم، این گروه فکر میکنند ما باید معنا را کشف کنیم و برای کشف معنا باید به آن نجواها و آن زمزمههای آن جانِ برتر یا آن upper-self خودمان گوش بدهیم و در نتیجه تصور میکنند که ما باید با جهان رؤیاهای خودمان (منظورم خوابها و خلسههاست) ارتباط برقرار کنیماریک فروم در کتاب «زبان از یاد رفته» مواجههی فروید با رؤیاها و مواجههی یونگ با رؤیاها را در کنار هم قرار میدهد و با هم مقایسه میکند. برداشت اریک فروم این است که فروید رؤیاها را زبان lower self ما میداند، یعنی زبان روان پَست و فرودین ما، روان بَدَوی و کودک ما که چون در جامعهی متمدن سرکوب شده، در رؤیاها شروع به ارضا کردن خود میکند و درواقع رؤیاها جبران آن چیزی است که در بیداری، ما از روان بدوی و حیوانی خودمان دریغ میکنیم و آن را در رؤیا به شکل نمادین و سمبلیک و با تصاویر آن را زندگی میکند. امّا یونگ برخلاف فروید فکر میکند که فقط بخشی از رؤیاهای ما جبران آن نیازهای منِ بدوی یا lower-self ما است امّا بخشی از رؤیاهای ما گوشزدها، نجواها و زمزمههای آن جانِ برین ما، آن روان برتر ما و آن upper-self ما است. آن upper-self همان مَنِ فراحسّی و فراشخصی است که در روانشناسی موج چهارم به آن Transpersonal psyche میگویند و کار روانشناسی فرافردی مطالعهی آن است که درواقع همان آگاهی روحانی ما است.
این دسته نظریهپردازان (مانند «ویکتور فرانکل» در کتاب «انسان در جستجوی معنای غائی» و «خدا در ناخودآگاه» و یونگ در کتاب «روانشناسی و دین») به این میپردازند که آن زمان که ما دچار دغدغهی معنا میشویم، نباید خودمان معنا برای جهان و زندگیمان جعل و خلق بکنیم بلکه باید در رؤیاهامان، در خوابهامان، در خوابوارههامان (حالتهای خلسهای که به ما دست میدهند) موشکافی کنیم و دراقع زبان آن upper-self و آن جانِ برین و روان برتر خودمان را کشف کنیم و آن معنایی که ما چرا اینجا هستیم را از او بشنویم و درواقع مأموریت وجودی و روحانی خودمان را در این جهان کشف کنیم و مطابق با آن عمل بکنیم».
الهیات دوبنی اما به ترکیبی از جعل و کشف معنا با یکدیگر باور دارد. هم یک نظام ارزشی برای خود تعریف کرده است که این نظام ارزشی در سه کتاب پیشین مورد بحث قرار گرفته است. همچنین یک کلانروایت از معنای کیهانی نیز ایجاد نموده که این نظام ارزشی از دل آن درآمده است. در عین حال به کشف معنا نیز اهتمام دارد. محمد مجتهد شبستری در مصاحبهای درباره تجربه معنایابی خود میگوید:
« سالهاست که من قرآن را، سنت و سیره رسول خدا (ص) را، فلسفه اسلامی و غیراسلامی را، علم فقه را و بسیاری از علوم دیگر را از این منظر نگاه میکنم که در معنایابی من از خودم و از جهان چه کمکی به من میکنند. من نه تنها از «توحید» مطروح در قرآن بلکه از همه حقیقتهای موجود در متون ادیان بزرگ دنیا معنایابی میکنم؛ انتظار من از این متون این است که فضای خالی درونم را با معنا پر کنند. بنابراین مراجعه من به قرآن مجید برای کمک گرفتن از آن در مسیر معنایابی از یک طرف و شناختن «حسب و نسب»ِ خودم در سنت دینی از طرف دیگر است. همان سنتی که با آن بزرگ شدهام.آن «معنای تام» که اگر یافته شود زندگی از آن لبریز میشود در همان درون شکوفه میزند و کم کم «تام» بودنش را نشان میدهد. گویی، فضای خالی درون پر میشود و «اطمینان» و «آسودگی» به مثابه یک «نعمت» در درون مینشیند. وقتی به یک معنای تام پیدا میشود که «اهمیت و ارزش فینفسه» دارد، «نامشروط» است و مقدمه چیز دیگری نیست، دیگر در پرتگاه «نهیلیسم ارزشی» قرار ندارم. شکوفا هستم و متحرک. معناهای تام «زاد و ولد» دارند و سلسله وار معنا تولید میکنند، گویی درون تو کارگاه تولید معنا است! اگر به عرفان خودمان اشاره کنم، باید بگویم این «وضعیت درونی» همان است که در مقالات شمس تبریزی از آن به «گشاد درون» تعبیر شده است. ممکن است نمونههایی از این معناهای تام را برشمرید؟ معناهای تام گوناگون است. گاهی معنای تام، معنای این تجربه است که «جهان هیچ در هیچ است». گاهی معنای این تجربه است که در حضور «مطلق» قرار داری و گاهی معنای تجربۀ عشق است، گاهی معنای آگاهی کیهانی ناب است، گاهی معنای تجربۀ عدم است، گاهی معنای تجربه اتحاد با هستی است و …. همه اینها تجربههای معنادار تام هستند. اهمیت و ارزش فینفسه دارند و نامشروطاند. البته این تجربههای معنادار گذران و ناپایدارند اما وقتی میآیند و میروند خاکستر گرمی از آنها به جا میماند که تقریبا همیشه تنور درون انسان را گرم نگاه میدارد تا معنای تام دیگری آشکار شود و دوباره در تنور درون آتش بیفروزد. این معناها همواره انسان را یاد معنای معناها میاندازد. زیستن با این تجربهها یک «نوسان» است؛ نوسان میان«بودن» و «نبودن». در این زیستن، خدا که «معنای معناها» است یک «طیف» است که از «اله متشخص ناانسانوار» تا «الوهیت نامتشخص بیکران» گسترده است. البته معنای معناها هیچ گاه به صورت تام تجربه نمیشود اما همیشه جهت سیر را معین میکند».
ویکتور فرانکل سه شیوه ارزشهای تجربی، ارزشهای خلاقانه و ارزشهای نگرشی را جهت یافتن معنای زندگی ارائه می دهد:
«۱) یافتن معنای زندگی – از طریق ارزشهای تجربی:
چیزی که مانند تجربه از جهان دریافت می کنیم
تجربه های زندگی هر فردی پر از فراز و نشیب هاست. اما همان طور که ارتفاع کوه را با بلندی قله آن اندازه می گیرند و نه با سراشیبی دره های آن، معنای زندگی هم باید با نقاط اوج آن اندازه گرفت. چیزی که مهم است شدت و عمق این تجربه هاست نه تعداد و دوام آنان. معیار انداره گیری معنای زندگی، کیفیت است نه کمیت آن. همچنین شروع و ادامه زندگی به بهترین شکل ممکن، بیشتر از به پایان رساندن آن، اهمیت دارد.
۲) یافتن معنای زندگی – از طریق ارزشهای خلاقانه:
چیزی که خلق و به جهان عرضه می نماییم
منظور از شیوه بهره گیری از ارزش های خلاقانه یافتن معنای زندگی از طریق «انجام دادن وظایف» است. این همان ایده وجودی کلاسیکی می باشد، که فرد با درگیرشدن در برنامه ها و نقشه های خود، یا به عبارتی در برنامه زندگی خود، معنای زندگی را در می یابد.
در حقیقت معنای زندگی هر فردی همام وظایف او در طول زندگی است، وظایفی که برای خود مشخص می نماییم، و با انجامشان سرنوشت خود را می سازیم. از سوی دیگر به منظور یافتن معنای زندگی به مسئولیت شخصی نیاز داریم. غیر از خود ما فرد دیگری نمی تواند به زندگی ما معنا بدهد، تنها خود ما مسئول یافتن راه و پایداری نمودن در آن راه هستیم.
۳) یافتن معنای زندگی – از طریق ارزشهای نگرشی:
طرز برخوردی که نسبت به رنج انتخاب می نماییم
رفتار و عکس العملی که ما در شرایط دشوار و رنج از خود نشان می دهیم، اکثر اوقات تغییر ناپذیر می باشند. تنها راه حل عاقلانه به هنگام رویارویی با چنین وضعیتی، پذیرش است. با پذیرش، سرنوشت خود را قبول می نماییم. صبوری، شجاعت و جسارتی که به هنگام سختی ها و تحمل رنج از خود نشان می دهیم، در حقیقت آزمون و سنجش نهایی ما به عنوان یک انسان می باشد».
الهیات دوبُنی پایههای خود را بر اساس سلوک به سمت خدا از مسیر خلق با راهبرد تقریر حقیقت (آگاهیافزایی) و تقلیل مرارت (توانافزایی) تعریف کرده است. در این چارچوب میتوان به فهرست فرانکل یافتن معنای زندگی از طریق ارزشهای آرمانی-اخلاقی را افزود که در ادامه مورد بحث قرار میگیرند.
ایماژها از معنای زندگی
ایماژ تصویر و تصوری است که ما از زندگی و معنای آن در ذهن خود میسازیم و خود را در عالم در چنین حالتی مییابیم. به تعبیر ملکیان: « بسیاری از فیلسوفان اعتقاد دارند که هر کسی یک استعاره (ایماژ یا صورت ِذهنی) از زندگی برای خودش دارد، که چه آگاه باشد و چه نباشد، زندگی اش چنان تمشیت میشود {سر و سامان میگیرد} که آن استعاره را به واقعیت نزدیک میکند. تعداد این استعاره ها کمابیش شمارش شده است، رابِرت سالامان (فیلسوف اگزیستانسیالیسم) در یکی از کتابهای متأخرش به نام «مسائل بزرگ »، ۱۶ استعاره را تصریحا و ۵ استعاره را تلویحا نام برده است:
]تصریحا]: ۱) زندگی یک بازیست. ۲) زندگی یک داستانست. ۳) زندگی یک تراژدیست. ۴) زندگی یک کُمِدیست. ۵) زندگی یک رسالت است. ۶) زندگی یک هنر است. ۷) زندگی یک ماجراست. ۸) زندگی یک بیماری است. ۹) زندگی یک مِیل است. ۱۰) زندگی یک نیروانه است (بیمیلی، فروخُفتن همه ی میلها). ۱۱) زندگی یک نوعدوستی است. ۱۲) شرافت (شَرَف) ۱۳) یادگیری ۱۴) رنج ۱۵) سرمایهگذاری ۱۶) رابطه
]تلویحا]: ۱) بُرد و باخت ۲) بازی ِخاصی به نام پوکِر ۳) موهبت ۴) هِزارتو ۵)معما
برخی استعاره های دیگری را گفته اند؛ پیتر کیریفت (peter kreeft) فیلسوف و الهی دان مسیحی کاتولیک، 3 استعاره بزرگ را نام برده است: ۱) رنج، ۲) بیهودگی، ۳) عشق. برخی عُرفا هم استعاره های زندان و قفس را نام برده اند. اما به هرجهت، یک بحث در فلسفه ی زندگی این است که آیا واقعا این سخن صادق است که «هر کدام از ما برای زندگی خویش، استعارهای را قائلیم»؟ فرض کنیم هر کدام از ما برای زندگیمان یک استعاره (ایماژ یا صورت ِذهنی) قائلیم، آیا واقعا آن استعاره در زندگی ما تحقق پیدا میکند؟ اگر من زندگی را یک زندان بدانم، زندگی برای من جنبه ی زندانیاَش را نشان خواهد داد؟ اگر من زندگی را یک ماجرا بدانم، زندگی برای من جنبهی ماجرایی اَش را نشان خواهد داد؟ یک حدیث هست که به نظر می رسد با این بحث مرتبط است: در شب معراج، خدا به پیامبر گفت که: «ای پیامبر، من چُنانم که بنده ام گمان می کند؛ اگر مرا خسیس گمان کرد، او جنبهی خِساست ام را در زندگی اش خواهد دید؛ اگر مرا سَخی گمان کرد، او جنبه ی سخاوتم را در زندگی اش خواهد دید. من چُنانم که بنده اَم میپندارد و هرکه هرگونه مرا پنداشت، مرا همانگونه خواهد یافت».
در ورزیدن نوعی استعاره ی مناسب برای زندگی خیلی باید سعی کرد. در صورت ِلزوم، استعاره ی زندگی مان را عوض کنیم و استعارهی مناسبی برای خودمان قرار دهیم. این بحث ِبسیار مهم و سرنوشت سازی برای زندگی مان است».
ایماژ الهیات دوبُنی از معنای زندگی
بنا به آنچه آمد میتوان ایماژ زندگی از دیدگاه الهیات دوبُنی را تبیین نمود:
۱) این ایماژ نمیتواند با کلانروایت دینی این الهیات که در سه جلد نخست از دفتر الهیات دوبُنی آمد مطابق نباشد و باید با آن پیوستگی داشته باشد.
۲) این ایماژ در تناسب با همان کلانروایت یک "رسالت" است.
۳) این رسالت هم مطابق یک نظام ارزشی جعل شده و هم معنایابی مکاشفهای معنا مییابد.
۴) این رسالت مبنی بر کلانروایت معنای کیهانی جعل شده و یافتن معنای زندگی از طریق ارزشهای آرمانی-اخلاقی به پیش میرود.
۵) استاد ملکیان تفکیکی میکند میان نیکخواهی و نیکوکاری و میپرسد: "در ذهن من در ضمیر من در درون من نیک خواهی نسبت به همنوع وجود دارد ولی چرا تبدیل به نیکوکاری نمیشود؟ یعنی چرا آنچه در عالم درون من در عالم ذهن و ضمیر من در عالم روان من میگذرد این در دست و پای من جاری نمیشود؟ علت این شکافی که در این میان هست چیست؟ چه چیزی شکاف بین نیک خواهی و نیکوکاری ایجاد میکند؟"
شکاف میان عمل و نظر در آرمانداری و اخلاقمداری نیز وجود دارد. ما اینجا سه سطح داریم، نخست آنکه از نظر فاقد بینش و عمل اخلاقی-آرمانی است. دوم آنکه از نظر تئوریک داری بینش اخلاقی-آرمانی است اما تنها در سطح انتزاعیات و جهان شخصی فرد باقی میماند و به جهان بیرونی و انضمامی ریزش نمیکند و پراکسیسی ندارد، معیارهای نهاییاش در نهایت ماتریالیستی، مادی و منفعتگرایانه است. مانند این همه آکادمیسین، پژوهشگر، دانشپژوه و دانشجوی علاقمند به مباحث انتزاعی. سوم آنکه تئوری و پراکسیس را با هم دارد. همان بینش اخلاقی-آرمانی که در جهان شخصی و وجودی-فلسفی خود دارد را در جهان پیرامون و اجتماعی-سیاسی خود زندگی میکند. مانند روشنفکر و هر انسان صاحب منش و پرنسیب.
بنابراین همانطور که میان نیکخواهی و نیکوکاری تفاوت است، میان آرمانگرایی و اخلاقگرایی با آرمانداری و اخلاقمداری تفاوت است. هر آنچه در ذهن جذاب است در عمل و پایبندی و وفاداری به آن دشوار است. نباید دچار ذهنیتزدگی یا عملزدگی شد و تئوری و پراکسیس را توأمان در نظر داشت.
آکادمیسین و پژوهشگر با روشنفکر و اکتویسیت متفاوت است. اولی با تنها با انتزاعیات سر و کار دارد. کارمند دانشگاه و پژوهشکده است اما دومی برای خود رسالتی اجتماعی قائل است.
۶) بنابراین جهت معناداری زندگی باید آنچه تحت عنوان معنای کیهانی و معنای زندگی روزمره برای خود جعل کردهایم (تئوری)، در عمل هم طی ایفاگری رسالتمان آن را زندگی کنیم و تحقق بخشیم تا در این مسیر معناهای جدیدی نیز کشف کنیم (پراکسیس).
۷) بنابراین همچون خودآگاهی در مکتب دوبُنی که دو صورت افقی و عمودی داشت؛ معناهایی که برای زندگیمان جعل کردهایم را معنابخشی عمودی (تئوری) و معناهایی که کشف کردهایم را معنابخشی افقی (پراکسیس) مینامیم. مجموع این دو معنا، زندگی ما را معنادار میکند.
۸) معنابخشی به زندگی با معناهایی که جعل کردهایم و تجربههای معنادار تام ادامه مییابد. این معنابخشی در حرکت به سوی معنای معناها و رفیق محتشم که به تعبیر مجتهد شبستری جهت سیر را معین میکند تا لحظه مرگ امتداد مییابد.