انسان در مواجهه با هستی با سه طیف دغدغههای وجودی و اگزیستانسیال رو به رو میشود. دغدغههای موسوم به "رازهای هستی" نخستین طیف را تشکیل میدهند. رازهای هستی همان معماهایی هستند که
همیشه دغدغه بشر بودهاند: منشا هستی از چیست؟ معنای زندگی چیست؟ هدف خلقت و زیستن چیست؟ من از کجا آمدهام؟ به کجا میروم؟ رسالت من در این جهان چیست؟ آیا عالم غیبی وجود دارد؟ آیا ما پس از مرگ نیست و نابود میشویم؟ آیا جهان پس از مرگ وجود دارد؟. تاکنون در این دفتر به مساله رازهای هستی پرداخته شده است.
طیف دوم این دغدغهها را، "ذاتیات هستی" مینامیم. هستی یک ذاتیات دارد که جزو لاینفک هستی به حساب میآیند که در ادامه به آنها پرداخته میشود. طیف سوم به تعبیر اروین یالوم، «مسلمات هستی» چهار مسلم هستی از نظر یالوم عبارتند از: مرگ، تنهایی، معنای زندگی و آزادی و مسئولیت که در نوشتار بعدی درباره آن سخن گفته میشود.
ذاتیات هستی
در این نوشتار به بررسی ذاتیات هستی میپردازیم، ذاتیاتی که هستی در هر کدام از آنها برای انسان مدرن در حال یک حرکت آونگی است.
۱) عدمآمیزی و فناپذیری
یکی از ذاتیات بنیادین هستی، فناپذیری و عدمآمیزی انسان و تمامی مخلوقات است که به سرشت سوگناک هستی تعبیر میشود. به تعبیر آرش نراقی «از مهم ترین سرچشمههای حکمت، تجربه و درک سرشت سوگناک هستی انسان در این عالم است. همه ما انسان ها در زندگی شخصی خود تجربه ای از اندوه، مصیبت، ناکامی، از کف دادن محبوبان و امثال آن را از سر گذراندهایم.البته نقش تجربه اندوه و تلخ کامی لزوما به حکمت و به نوعی دانش نمی انجامد.آنچه که حکمت می آفریند در واقع نوعی تدبر و تأمل است که انسان در ماهیت این اندوهها میورزد..فرد حکیم وقتی که موج اندوهها در میرسد به جای اینکه مقهور و مغلوب آن موجها شود و در طوفانهای عظیمی که در این دریای وجود بر میخیزد غرقه شود، میکوشد که بر گرده این موجها سوار شود و از ارتفاع بالاتری نسبت به جهان و فراخنای هستی بیابد و وضعیت خود و انسانهای دیگر را در شاهکار این جهان بهتر ببیند و باز بشناسد... حکمت معنوی به طور خاص با درک سرشت سوگناک هستی آغاز می شود.برای مثال شما اگر به تعالیم آیین بودا مراجعه کنید میبینید که بودا نخستین حقیقت شریفی که به انسان ها می آموزد این است که جهان سرشار و مالامال از رنج و اندوه است و تجربه خود بودا که به روشنی و به بیداری او انجامید در واقع با تجربه و مشاهده مرگ،غم و اندوه و تجربه تراژدی در این عالم آغاز شد.در واقع بشر سرشت سوگناک هستی خود را عمدتا در تجربه تراژدی در مییابد... حوادث ناگواری که بر ما انسانها می گذرد ما را با یک حقیقت در این عالم مواجه میکند و آن اینکه هستی ما در این عالم از تار وجود و پود عدم تشکیل شده است. و یکی از مهم ترین تجربه هایی که انسان از سر می گذراند در واقع کشف سویههای تراژیک این عالم از طریق تجربه مظاهر گوناگون عدم در سطوح مختلف زندگی آدمی است...تجربه عدم، تجربه حکمت آموز و معرفت بخشی است که انسانی که چندان هوشیاری می یابد و پردههای غفلت را از پیش روی دیدگان خود کنار بزند و حقیقت جهان هستی را و مهمترین ویژگیهای جهان هستی را که در واقع عدم آمیز بودن اوست دریابد البته به حکمت ژرفی در این عالم دست یافته است.خصوصا حکمت معنوی مبتنی است بر درک و تجربه سویههای عدم آمیز هستی؛و در واقع آنچه ما تراژدی مینامیم ملتقای وجود و عدم است».
۲) بیثباتی و ناپایداری
دومین حکمت معنوی که از آن پس از عدمآمیز بودن هستی و سرشت سوگناک هستی باید به آن التفات داشت، بیثباتی و ناپایداری هستی، عدم قطعیت و تغییر و تحول دائمی آن است. مشکلات ما از طلب قرار است، در پی قرار و ثبات و آرامش و آسایش هستیم، در صورتیکه جهان بیثبات است و ما باید با جریان آن همراه شویم. چناچه مولانا گفته است:
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
چنانچه در رابطه با خدا هم قراری وجود ندارد که استاد مجتهد شبستری گفته بود: «ایمان من چیزی بود که در کف دستم بود و محکم به آن چسبیده بودم تا از کفم نرود اما در لحظهای دستانم از هم باز شد و اکنون چیزی در آن نیست اما دستانم همچنان به نشانه طلب گشوده است و ایمان برای من در طلب دائمی معنا میشود..».
کنترل شرایط در چنین دنیای بیثباتی یک توهم است. طلب قرار در یک جهان بیقرار یک توهم است و زندگی بدون چالش، یک زندگی ملالت انگیز است و ما آدمیان پر کاهیم در دستان تندباد خود ندانیم که در کجا خواهیم فتاد.
باید با این درک زندگی کرد که ما جهان و آدمیان فانی و نیستشونده هستیم، جهان و آدمیان بیثبات هستند و طلب قرار و ثبات از آنان به رنج، ناآرامی، اضطراب و ناامنی میانجامد. ما برای آنکه "قرار" را حفظ کنیم، بیقرار میشویم. جهان و آدمیان چنانچه فانیاند، در تغیبر و تحول نیز هستند، بیثبات نیز هستند. باید پذیرفت همه چیز روزی از بین میرود و تا رسیدن به روز نابودیاش در بیثباتی و ناپایداری به سر میبرد. همه چیز در نهایت به عدم میرسد و پیش از آن در معرض تغییر است.
۳) جهانِ پر و خالی
سومین تجربه اگزیستانسیل که پس از وجود و عدم، ثبات و بیثباتی هستی به آن پرداخته میشود، پر و خالی دیدن جهان است از ساحت قدسی و معنا. روزهایی بوده که جهان برایمان زیبا و دلنشین بوده و روزهایی سرد و جانسوز، گویی جهان یک قبرستان مرگآمیز است. این تجربه نوسان میان پر و خالی بودن عالم از ساحت قدسی برای انسانهای اهل اندیشه یک حکمت معنوی است که باید به آن التفات داشت. ما نه تنها در جهان پیرامونی خود از نظر وجود و ثبات پر کاهیم در دست تندباد، در جهان شخصی و وجودیمان نیز از نظر گرمجانی و سردجانی، تندبادها در جریان هستند و آن را به هم میریزد.
سروش دباغ از تجربیات وجودی شریعتی در این راستا مینویسد « کسانی جهان را توأمان، پر و خالی از ساحت قدسی تجربه کردهاند، روزهایی جهان را سرد و فسرده و کور و کر تجربه کردهاند و ایامی عالم را واجد ساحت قدسی و مشحون از اوصافی چون حیات، اراده، عشق یافتهاند. در نوسان بودن میان پر و خالی دیدن عالم از مقوّمات این نوع تجربههای اگزیستانسیل است.
از منظر کسی که تجارب توأم با پر و خالی دیدن عالم را از سر میگذراند، گویی جهان واجد گریزپایی و لغزندگی ابدی است. نَفَسی جهان را پر میبیند و نفسی دیگر خالی؛ گویی نفس این زیر و زِبَر شدن و همچون پر کاهی در مصاف تندبادهای وجودی بالا و پایین رفتن، نصیب فرد است و نه بیشتر. گویی هستی از آشکارسازی ساحت قدسی تن سر باز میزند.
کویریات نشان میدهند شریعتی از سویی چندی احوال خوشی داشته، با محبوب خویش نجوا میکرده، او را به صمیمیترین شکل میخوانده و با او سخن میگفته است. خود را رازدار و رازدانی میانگاشته که محرم ملکوت میشده و گوشش آوازهای غیبی را میشنیده است، آوازهایی که نصیب نوادری میشود و بسیاری از شنیدن آن محرومند؛ خود را ایستاده زیر باران رحمت خداوند مییابد که از شدت باران نمیتواند نفس برآورد، خدایی که مهربان است و فهمیده. در عین حال، وقتی شریعتی را به زندان میافکنند و تنهای تنهایش میکنند، در آن بیکسی محض، حس میکند که چشمی او را مینگرد و میپاید؛ حس میکند «بودنی» در خلوت او حضور دارد که وجودش را از حیات و روشنی و سرخوشی میآکند.
از سوی دیگر، شریعتی چند صباحی در شب میزیسته و با آن خو کرده بوده، از یقینی سیاه برخوردار بوده و از آرامشی سرد سرشار میشده و نومیدی وافری را نصیب میبرده، افسانهاش به پایان رسیده و تنهایی آرامگاه جاویدش بوده است ـ همچون کرگدنی که تنها و مأیوس و دلزده، در دشتی بیانتها و سرد و یخزده ره میپیماید. تعبیر «آرامش سرد» در کویر، طنینانداز مفهوم «حکمت سرد» است که ویتگنشتاین در فرهنگ و ارزش برای تبیین احوال اگزیستانسیل خویش بهکار برده است، احوالی که در آن شور و شوق و شعفی دیده نمیشود؛ بلکه سرما و فسردگی و تنهایی مقوّم آن است، تنهایی که در آن «سایهی نارونی تا ابدیت جاری است»(11). عادی و خالیبودنِ هستی از ساحت قدسی، مفروض هستیشناختی متلائم و متناسب با این سنخ تجارب اگزیستانسیل است.
چنین برمیآید که شریعتی احوال غریب، متضاد و احیاناً منتاقضی را در سلوک معنوی خویش تجربه میکرده است. هم جهان را پر از حیات و آگاهی و شور و معنا تجربه میکرده است، و هم سرد و فسرده و «خفته در سردیِ آغوشِ پرآرامشِ یأس». نفسی رهزن و غول بوده، نفسی کُند و ملول؛ وسوسهمندی که گه از آن سوی کشندش و گاه از این سوی. گویی زیر و زِبَر شدن و بالا و پایین رفتن مداوم در هستیای که «تا انتها حضور است»، نصیب او بوده است. او بهسان ماهیِ کوچکی «دچار آبی دریای بیکران» شده و هر از گاهی سر برمیآورد و تأملات خویش را برآفتاب میافکند. علیالظاهر خود او نیز متفطّن به احوال متفاوت و متلاطم خویش بوده.. در مجموع به نظر میرسد ساحت قدسی امری گریزپا برای شریعتی بوده و از آشکارسازی مدام خود سر باز میزده است. چنانکه کل کویریات نشان میدهد، شریعتی به تفاریق، تجارب اگزیستانسیل متضادی داشته است، از منظر او حقیقت، ماهی گریزپا صفت، چند صباحی دیدار مینماید و به یکباره گم میشود، گویی که اصلاً وجود نداشته و نبوده است. با پیش چشمداشتن این احوال متلاطم و متضاد اگزیستانسی و تصویری که شریعتی خود از احوال ویافتههای خویش در کویر دارد، میتوان چنین نتیجه گرفت که مفروض انتولوژیک متناظر و متناسب با این تجارب، گریزپایی و لغزندگی ساحت قدسی است؛ گریزپایی و لغزندگیای که در جایجای تجارب باطنی اگزیستانسیل شریعتی آشکار است. نصیب شریعتی زیر و زِبَر شدنها و تلاطمها و قبض و بسطهای روحی مدام بوده، نه فراچنگ آوردن گوهر حقیقت و در سایهسار آن دمی آسودن:
گفتم این چیست بگو زیر و زِبَر خواهم شد
گـفـت میبـاش چنین زیر و زِبَر هـیچ مگـو
۴) ملالانگیزی هستی
مطابق آنچه آمد، تجربه ما از رفتار هستی، رفتاری آونگی است، میان وجود و عدم، ثبات و بیثبانی، پر و خالی بودن از ساحت قدسی. چهارمین حکمت معنوی که به آن میپرداخته میشود حرکت آونگی ملال و اندوه است. هستی همانطور که عدمآمیزی، بیثباتی و فسردگی را در ذات خود دارد، ملالانگیزی را هم در باطن خود دارد. ملالی که با کلافگی و کشداری زمان عجین است. سالک عارف وقتی ظهوری از خداوند برایش هویدا میشود و جهان برایش پر میشود، نشاط مییابد و در غیر این صورت جهان برایش ملالانگیز است و برایش خالی و سرد و فسرده میشود. انسان مدرن اما در عصر کسوف خداوند ملالتی دیگر تجربه میکند.
به تعبیر آرش نراقی «تجربه انسان مدرن از ملال از اساس با تجربه ملال سالک عارف متفاوت است. انسان مدرن در جهانی کمابیش راززدایی شده زندگی می کند که امکان وقوع «واقعه» در آن کم رنگ شده است- مکان کمتر انحناء می پذیرد و زمان کمتر متبرّک می شود. جهان مدرن، تا حدّ زیادی جهان بیواقعه است- گویی خداوند در آن به کسوف رفته است، پرده بر رخ کشیده و خویشتن را از آدمیان پنهان می کند. در این جهان است که ملال تقدیر بشر می شود. شوپنهاور وضعیت بشر مدرن را نوسان آونگ آسا میان رنج و ملال می دانست: تا نیازهای مان برنیامده است در رنج ایم، و تا نیازهای مان برآید ملول می شویم.
البته باید میان دو نوع «ملال» تمایز نهاد: ملال موقعیتی، و ملال وجودی. «ملال موقعیتی» ناشی از حسرت مطلوب خاصی است که اکنون مهیّا نیست، اما با تغییر مکان و گذر زمان می توان به حصول آن امید داشت. ملال موقعیتی ترجمان فیزیکی دارد، یعنی خود را در بدن انسان نشان می دهد. برای مثال، کسی را فرض کنید که در جلسه سخنرانی خسته کنندهای نشسته است.
این فرد مدام در جای خود می لولد و به ساعت خود نگاه می کند. تمام امیدش این است که زودتر از این موقعیت خاص خارج شود و در موقعیت دیگری قرار گیرد- مثلاً از سالن سخنرانی بیرون رود و هوای تازه استنشاق کند. ملال او ناشی از این موقعیت خاص است، و می داند که اگر از این فضا خارج شود و به بیرون رود، موقعیت تازه ملال او را خواهد زدود- چرا که مطلوب او (یعنی رها شدن از این سخنرانی ملال آور و استنشاق هوای تازه) مطلوبی دست یافتنی است که با تغییر موقعیت دست می دهد. اما «ملال وجودی» از جنس دیگری است. ملال وجودی حسرت مطلوب خاصی نیست، حسرت ناشی از بیمطلوبی است- هیچ چیز شوق فرد را برنمی انگیزد، همه گزینههای پیش روی او به یک اندازه کسالت آور است. فرد ملول، در این موقعیت، بیکار نیست، بلکه برعکس در بسیاری موارد پرمشغله است. اما هیچ یک از کارهایی که می کند، و هیچ یک از گزینههای واقعی و ممکنی که در پیش روی اوست، بر دیگری برتری معناداری ندارد- همه گزینهها به یک اندازه نامطلوب و فاقد برانگیزانندگی است. از همین روست که ملال وجودی ترجمان فیزیکی نمی یابد- از این موقعیت گریزی نیست، یعنی تغییر موقعیت به تغییری در وضعیت امور نمی انجامد. وقتی که همه راهها یکی است، و هیچ یک بنا نیست که به جایی بینجامد، فرد در جای خود می ماند- شوق به رفتن را درمی بازد. ملال وجودی با خمودگی ملازم است.
«ملال وجودی» تقدیر انسان مدرن است- انسانی که «غایت» از تصوّر او از عالم رخت بربسته است، و کاروان هستیاش به سوی خاصی نمی رود. سفری درکار نیست، فرد در جای خود رسوب می کند، یا در بهترین حالت، بیهدف در بیراههها پرسه می زند. از همین روست، که تجربه وجودی ملال با پرسش از معنای زندگی پیوند می یابد». برای برون رفت از این ملال توسط فلاسفه و معنویتگرایان راهحلهایی پیشنهاد شده است که میتوان به آن رجوع کرد.
۵) جبرآلود بودن هستی
یکی دیگر از حرکات آونگی هستی، حرکت میان جبر و اختیار است. هستی همانطور که عدمآمیز، فناپذیر، بیثبات، فسرده و ملالانگیز است، جبرآلود هم است. جبر جغرافیا، جبر تاریخ، جبر جامعه، جبر محیط، جبر وراثت و ژنتیک و.. ما میان انبوهی از جبرها احاطه شدهایم.
شریعتی از چهار زندان طبیعت، تاریخ و جامعه و خویشتن برای انسان هنگام زیستن در هستی سخن گفته است: «پس، از زندان اول، زندان طبیعت، انسان خودآگاهی و اراده و آفرینندگی خودش را به وسیله شناخت طبیعت یعنی علم به دست میآورد. از زندان دوم، ایستوریسم، هم با شناخت فلسفه تاریخ و استخدام جبر تاریخ یعنی علم تاریخ، رهائی خودش را به دست میآورد. و از زندان سوم، سوسیولوژیسم و زندان نظام اجتماعی نیز، افراد با علم، رهائی خودشان را به دست میآورند و سازنده نظام اجتماعیشان میشوند.
زندان چهارم، بدترین زندان است و انسان در برابرش عاجزترین زندانی است. و آن زندان «خویشتن» است. و عجیب است که در طول تاریخ میبینیم که انسان از این زندانهای سهگانه نجات خودش را بیشتر تأمین کرده و از همه وقت رهاتر از این سه جبر است و بیشتر از همیشه بر این سه جبر مسلط است، اما برعکس در برابر جبر چهارم، یعنی جبر «خود» و زندان خویشتن، از همه وقت، حتی از دورهای که انسان تکنولوژی نداشته و علوم طبیعی را نمیدانسته، جامعهشناسی و فلسفه تاریخ را نمیفهمیده، عاجزتر است. و بعد، همین زندانی جبر چهارم بودن انسان امروز است که رهائی از زندان اول و دوم و سوم را پوچ و بیهوده و عبث نموده است. امروز، انسان رها شده از زندان طبیعت و تاریخ و جامعه، به پوچی میرسد. چرا؟ به خاطر اینکه انسانی که زندانی چهارمین زندان است، از سه زندان اول هم که نجات پیدا کند، اول بدبختی او است؛ زیرا به قول یک نویسنده، برای انسانی که در یک جبر خفته است، رنج «نمیدانم چه کنم» نیست، چون نمیتواند کاری کند، اما انسان امروزی که بیش از همیشه توانائی این را دارد که «چه کند»، کمتر از همیشه میداند که «چه باید بکند». زیرا آن کسی که باید از این سه زندان رها شود، بر طبیعت مسلط شده، بر تاریخ و سرنوشت و تقدیر آینده بشریت مسلط شده یا بر جامعه خودش مسلط شده- این انسان- ، عاجز و اسیر زندان خویشتن است. و چرا نمیتواند از زندان خویشتن بیرون بیاید؟ چون رهائی از این زندان مشکل است. به این علت مشکل است که سه زندان اول، چهار دیوار داشت در پیرامون وجود من، و من در آن زندانی بودم؛ و نسبت به زندانی بودن خودم، آگاهی داشتم. میدانستم که این نیروی جاذبه است و من نمیتوانم بپرم- این را آگاه بودم؛ حتی موقعی که بدوی بودم این آگاهی را داشتم. میدانستم که اینجا چون رودخانه است من مجبورم صیاد بشوم، اینجا چون فقط جنگل دارد من مجبورم که شکار بکنم. این جبرها را من، در گذشته، احساس میکردم.
اما جبر چهارم، دیواری در پیرامون وجود من نیست، زندانی است که من با خود حمل میکنم. اینست که خودآگاهی و شناخت نسبت به این زندان از همه مشکلتر است. در اینجا خود زندانی و زندان یکی هستند، خود بیماری و خود انسان بیمار یکی شدهاند. و به همین جهت است که شفا یافتن از این بیماری دشوار است..».
ذهن ما اسیر ناخودآگاه است، گرفتار خطاهای شناختی، تحریفات شناختی و اختلالات ذهنی. روان ما اسیر تاریخچه روانی ماست، گرفتار دامهای نفسانی و اختلالات روانی. جسم ما اسیر ژنتیک ماست، گرفتار بیماریهای ارثی، واگیردار و اختلالات جسمانی. لنگرهای این سه ساحت روح را نیز به بند میکشد. برای سلوک سلامت ذهن، روان و جسم اهمیت بسیاری دارد.این سه ساحت ظرفیت و گنجایش محدودی دارند، بار اضافی سیستم آن ساحت را به هم میریزد. اگر این سه ساحت بیماری یا خطا و اختلال هم نداشته باشند، امروزه بار اضافی دارند. زندگی در جهان مدرن ذهن را مشغولتر، روان را رنجورتر و دربندتر و جسم را نیز فرسودهتر میسازد. از این رو لنگرهای این سه ساحت، ساحت روح را در جهان مدرن زمینگیر کردهاند.
نفس انسان متشکل است از ساحت باور، ساحت عاطفه و ساحت اراده. برخی قدرت درک، فهم، یادگیری، استدلال، محاسبه و عقیدتی زیادی دارند، برخی قدرت هیجانی، احساسی، عاطفی، همدلی، علاقه، دگردوستی قوی و برخی قدرت انگیزشی و پشتکار و ثابت قدمی و ارادی زیادی دارند و برخی دو مورد از این سه و برخی هر در هر سه ساحت قوی هستند. تزکیه نفس یعنی پالایش باورهای صادق از باورهای کاذب، عواطف به جا از عواطف نابجا و امیال درست از امیال نادرست. کنترل نفس یعنی سلطه بر ساحت باور، عاطفه و اراده خود در برابر محرکهای ناخودآگاه غریزی داخلی و محرکهای محیطی که توسط دستگاه حسی دریافت شده و پس از پردازش طریق از ذهن وارد نفس میشوند. سلطه بر ساحت نفسانی منجر به سلطه بر ساحت رفتاری متشکل از کردار و گفتار میشود.
رژیم معنوی، برای ورزیدگی و سلامت کالبد مثالی ماست، چنانچه رژیم غذایی و ورزش برای ورزیدگی و سلامت کالبد جسمانی ماست. در رژیم معنوی، ساحتهای ذهن/ضمیر و روان/نفس تحت رژیم و ورزش قرار میگیرند تا تناسب و سلامتیشان حفظ شود. چنانچه برای حفظ سلامت و تناسب کالبد جسمانی از خوردن غدای ناسالم پرهیز میکنیم، از دادن خوراک ناسالم به کالبد مثالی نیاز باید پرهیز کنیم. یک فیلتر باید در دستگاه حسی ما باشد تا آلودگیها توسط حواس پنجگانه جذب نشود. حفظ کردن چشم و گوش و دهان از ناپاکیها. فیلتر دوم باید در ساحت ذهن ما باشد، اگر آلودگی از دستگاه حسی رد و به آن وارد شد، آلودگی را تصفیه کند. فیلتر سوم باید در ساحت نفس ما باشد، اگر آلودگی از ذهن هم رد شد، آن را تصفیه کند و در نهایت فیلتر چهارم باید روی ساحت رفتاری ما باشد که وقتی نفس اراده به گناه یا بیاخلاقی و خلاف کرد، رفتار و گفتارمان را کنترل کنیم. به طور مثال خشم و شهوتمان را کنترل کنیم. این فیلترها هم همان تقوا هستند، همان جانجامه مبتنی بر شرم، البته نه تقوای گریز زاهدان و عارفان تجربتگرایان، نه تقوای پرهیز تاجران و عالمان و معرفتگرایان که تقوای ستیز موحدان و سالکان چندساحتی است. ورزش هم اینجا همان عبادت است، عبادت یعنی هموارسازی وجود برای ورود صفات الهی و نیک. عبادت فردی و اجتماعی. از روزه و امساک تا انقاق و احسان. چه مناسک اولیه چه مناسک ثانویه، چه نماز و حج و زکات چه مراقبه و سماع و زیارت.
پرورش خویشتن به باور من چهار مرحله دارد: خودآگاهی، خودشناسی، خودسازی و خودشکوفایی. ابتدا باید به وضعیت خود در جهان شخصی و جهان پیرامونی خودآگاهی یافت، سپس به شناخت ساحتهای خود (ذهن/ضمیر، نفس/روان، جسم/بدن) و نیک و بد آن اهتمام ورزید. در مرحله سوم نیز به پالایش ساحتها دست زد و بدیها و پلشتیها و خطاها و اختلالات و تحریفات را زدود و پس از این مرحله است که خودشکوفایی رخ میدهد. از زندان چهارم چگونه میتوان رهایی یافت؟ با مذهب، اخلاق، روانشناسی، علوم شناختی و.. . در آینده و در جلد چهارم از دفتر الهیات دوبنی به چگونگی رهایی از زندان خویشتن خواهیم پرداخت.