سلام عزیز دلم
سلام همسر خوبم
امروز شش ماه و 17 روز گذشته از عروسیمون. شش ماه با هم زندگی کردیم. چه شب های عاشقانه و نا آرومی هم داشتیم. چه روزگاری توی این خونه داریم و داشتیم.
عروسیمون با همه استرس ها گذشت. اینکه شینیون کار من صبح دل درد گرفت و دیر اومد تا باغ رفتن . تالار رفتن و کلی اتفاقات عروسی . ولی خدا رو شکر همه چیمون خوب بود. دیکگه قصه آتلیه و بعدش اومدن دوباره فائزه و .... بعدش دیگه پاگشاها رو رفتیم خونه عمو عزیز من خونه عموی تو. پس فردای عروسی هم رفتیم ماه عسل کیش. وای که چقدر خوش گذشت. بعدش دوباره من با غذای شرکت مسموم شدم. و چند روزی توی خونه بودم.اسفندماه هم بچه ها رو دعوت کردیم که اونم واقعا شب خوبی بود. عید هم در کنار هم بودیم. حتی با رضا و اون وصله ناجورش رفتیم لواسون. توی اسفند گفتن که باید مدیر من عوض بشه. یک ماه فروردین رو رفتم و دیدم مدیر جدید من رو نمیخواد. برای همین اردیبهشت رفتم یه شرکت از شرکت های گروه. اونجا هم خوب نبود. دیگه با هم به توافق رسیدیم که بمونم توی خونه. امسال تولدت توی بدترین مریضی دنیا گذشت. مریضی ای که تو گرفتی خیلی بد بود.ولی تولد من رفتیم شمال . لیمه سرا. یا خانواده ای توی بالکن کناری خونه سمانه خانوم برای ما آهنگ گذاشتن و رقصیدن. یه چند روزی بود برگشته بودیم که یهو زمین و آسمون تیره و تار شد تا دوازده روز .دوباره برگشتیم لیمه سرا. البته قبلش رفتیم الموت خونه پدربزرگ آقای شین. این روزها داره به سرعت میگذره. و من هر روز بیشتر دوستت دارم.
به نظرت تا نوشتن مطلب دیگه چه اتفاقاتی رقم میخوره؟؟؟؟