عزیزترینم
"ح" جان من
امروز ساعت ۱۲ رفتی ترکیه
هزارکیلومتر از من دورتری و من معادل هزاران کیلومتر دلتنگ تو....
یاد خاطراتمون می افتم، نیمچه دلخوری هامون،اتفاقاتی که افتاده، دعوای تو با شریکات، رفتن مون به نمایشگاه، دیدارهامون با "س" و "ش"، قصه های تو شرکت، مصاحبه رفتن های من، کافه و رستوران گردیمون، تخته بازی مون،توچال و سینما رفتن مون، لباس خریدنمون توی اپال، تئاتر دسته جمعی که با دوستات رفتیم، ولی نگو از دیشب که دلم میخواست بترکه از غصه.
از یه طرف تو خسته ترین بودی و بعد از جلسه توی شرکت که با "ف" دوستت رفته بودی توی کافه با "س" و "ش" همدیگه رو دیدیم. و منم مثل همیشه دلتنگ بودم،تو هم میخواستی امروز با "ف" بری ترکیه.
میخواستی بری آرایشگاه و بعدش چمدوناتو ببندی،کلی کار داشتی، منم دلهره اولین روز سرکار و بعدش دلهره ی جلسه تو.
هی نگات میکردم و هی قند تو دلم آب میشد و هی با خودم میگفتم من چطوری میتونم تو رو یه هفته نبینم؟
آن قَدَر در قلب من هستی و حست می کنم
با خودم گویم ضمیر ناخودآگاه منی♥️♥️♥️
زودی بیا...