https://www.linkedin.com/in/unmohammad3
تصویر آرزوها در آینه شکسته سالی که گذشت؛ به چه امیدی باید دوباره کوشید؟
نقطه پذیرش و تسلیم برای شما کجاست؟ چه زمانی قبول میکنید که دیگر امیدواری بس است؟
نوروز فقط لحظهی اعتدال بهاریست. در زندگی هرکسی، لحظه ای هست که سالها را با آن شمارش میکند. یکسال از فلان اتفاق گذشت، امسال دومین سال از فلان حادثه است و یا ده سال از آن روز گذشت، و برای برخی حتی شدیدتر، یک هفته دیگر پانزدهمین سالگرد فلان روز است. یک روز به خصوص. هایلایتی همیشگی در تقویم ذهن ما که همه چیز را به قبل و بعد خودش تقسیم میکند. جایی که ذهن ما هرسال با نزدیک شدن به همان روز، همه احساساتش را برایمان زنده میکند. نوروز یا سالگرد، غم یا شادی، مهم نیست. این لحظهی اعتدال عقلانیست. جایی که ذهن، خواسته یا ناخواسته، دیگر نمیخواهد شبیه قبل فکر کند. این نقطهی عطف برای خیلیها امسال بود.

جایی که بخشی از روح، طوری میمیرد که دیگر طعم زنده بودن را نمیچشد. جایی که انسان ترجیح میدهد رخت امیدهای واهی را که از تن بیرون میآورد، همزمان زمزمه کند: خودفریبی به آرامشش نمیارزد.
جایی که انسان تصمیم میگیرید دیگر از خودش در برابر ناامیدی محافظت نکند. تسلیم محض شود و اجازه دهد ناامیدی بر روی نعش آرزوهایش برقصد.
ناامیدی نه تنها بد نیست بلکه در این زمانه عین هوشیاریست و همواره امیدوار بودن فرقی با دائمالخمری ندارد. افراط در امیدواری زوال عقل میآورد. بالاخره لحظهای باید باشد که انسان به این نتیجه برسد که کافیست! جایی که به خودش بگوید: ثمره تلاش هایم، هیچ اگر بود قابل تحملتر از دریافت مشتی حقارت بود. توان ادامه دادن را دارم، اما میلش را نه.
من از خودم میپرسم: چقدر زمان، چند نوروز، میتواند بخشی از امسال را از خاطرمان ببرد؟ من از شما میپرسم: چرا یک انسان نباید خسته شود از اینکه هر روز با دندان به جان گرههای کوری بیفتد که بیخردان بر سر راهش زدهاند.
هر آیندهای که روی خرابههای امسال بسازیم عاقبتی جز ویرانی ندارد. وقتی شما یک بنا را روی آوار بنای قبلی بسازید، با کوچکترین لغزش، تنها حاصلی که برایتان باقی میماند، خرابیهای بیشتر است.
اگر امسال در چشم ما اشتیاق به زندگی مرد، لااقل حاصلش آن بود که تصمیم گرفتیم درد را در پشت هیچ پردهای پنهان نکنیم. نه لبخند و نه سازش. درد را باید عریان کنیم و خشم را فریاد بزنیم. به قول عفیف باختری: قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق / دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من؟
ما محتاج ناممکنها هستیم. در این چند سال ساحل ناامیدی را از بر شدهایم. وجب به وجبش را خوب میشناسیم. دیگر فریب هیچ موجی که نوید امید میدهد را نمیخوریم و به انتظار قایقهای نجات نمیمانیم. شاید حتی اگر کشتی نجاتی از راه برسد برایمان مهم نباشد.
اگر با حرفاهایم مخالفید کافیست آرزوهای امروزتان را با آرزوهای سه و یا پنج سال قبل مقایسه کنید. زندگی همچین جایی شده است. امید را به ما میفروشند تا برای خودشان آرامش بخرند. خریدار امید نباشیم تا در سرابش غرق نشویم.
اما درنهایت و بعد از این همه مرثیهسرایی، آیا به سال جدید میتوان امیدوار بود؟ اگر چرخههای بیهوده امیدواریهای متوالی را شکستهایم و تصمیم گرفتهایم که تن به هیچ سرابی از امید ندهیم، بله. اگر زخمهایمان را که بو کردیم به جای التیام، بوی انتقام را استشمام کردیم، بله. وگرنه همچنان بازیچه کاسبان امید هستیم و روزی به خودمان میآییم که کار از کار گذشته و خودمان هم دلال امید شدهایم.
برای مطالعه نسخه کامل این مطلب و مقالات بیشتر همراه با منبع اصلی
به لینکدین من که در بیو قرار دارد مراجعه کنید.
چرا آدم های دور و بر من از عشق ورزیدن می ترسند ؟
آنها چنین دخترانی هستند
بایبیت کارت چیه؟