زمان گذشت و بازم زنگ مدرسه ها به صدا در آمدند ، بازم اول مهر و درس و کلاس و مدرسه ؛ خب عیب منطقه محروم اینه که تا یه ماه تکلیف معلم ها و دانش آموزان معلوم نیست ( البته اون وقتا). توی یه ماهه اول دو تا معلم عوض کردم و هر کدوم حداکثر دو هفته معلم ما بودند و بعد باید می رفتن یه جای دیگه، خب از اول ابان اقای شادکام معلم ما شدند اما حیف که خانواده ی من عزم رفتن به شهر و مهاجرت کرده بودن ، روز چهارشنبه۱۸ابان سال هشتاد و سه (اون وقتا پنجشنبه ها مدرسه ما باز نبود) بابام رو دیدم که اومده مدرسه و میخواد پرونده من رو بگیره ، منم از همه جا بی خبر که چی شده و جریان چیه ،اخه مورد انظباطی هم نداشتم ؛همین ماه قبل بخاطر دانش آموز نمونه بودن بهم جایزه داده بودن . گذاشتم زمان بگذره (البته کاری هم از دستم برنمی اومد).سوار ماشین بابام شدم که اولین بار بود که به مدرسه ی من می اومدن (آخه شغلش جوری نبود که بتونه این کار رو انجام بده). به خونه رسیدیم ، ولی ماجرای پرونده برا من هنوز حل نشده بود.
فرداش یه عالمه وسیله ی توی خونه رو بسته بندی و سوار ماشین بابام کردیم تا به خونه ی جدیدمون ببریم . تازه داشت دوهزاریم می افتاد که جریان از چه قراره.روز شنبه ی هفته ی بعد پرونده به دست رفتیم به نزدیک ترین مدرسه که منو ثبت نام کنن که خدا شکر آقای داوودی مدیر اون موقع مدرسه شهید منفرد (الان شده دخترونه ) منو قبول کرد و من شدم شاگرد اقای نوربخش ایشون بسیار مهربون بودن و البته سال اخر تدریسشون بود . اون سال رو با معدل (اون وقتا هنوز نمرهها رو کیفی نکرده بودن) ۱۹.۹۷ تموم کردم و البته دیگه هیچ وقت معدلم بیست نشد. سال سوم هم به همین شکل و البته توی یه مدرسه دیگه گذروندم و بازم معدلم ۱۹.۹۷ و ریاضی رو ۱۹ شدم ، معلممون هم آقای باغبان بودن ،تنها تفاوتش این بود که دوستای سال دومم رو دیگه ندیدم اما با بچه های سال سوم بخاطر زیاد عوض کردن مدرسه توی راهنمایی بازم هم کلاس شدم.
نقطه اوج داستان من توی دوران ابتدایی سال چهارم دبستان بود جایی که توی مدرسه ی شهید زارع پور (هجرت) درس خوندم و انسان عزیز و بزرگواری به نام آقای دهقان معلم ما شدند .
اقای دهقان زمان زیادی رو صرف درس و البته امور اخلاقی و فرهنگی می کردند و خیلی مسیر ها رو ایشون به روی من باز کردند ، الحمد الله هم چنان ایشون رو می بینم و از حضورشون استفاده می برم. هر چه توی مسائل دیگر درحال رشد بودم ، در مسائل درسی رو به افول می رفتم ، چون این دوران مصادف بود با زمانی که من رابطه ی صمیمانه ای با تلوزیون پیدا کرده بودم و تمام کارها از مشق نوشتن تا غذا خوردن رو در حال تماشای تلوزیون انجام می دادم . تمام برنامه های چهار تا شبکه ای که داشتیم رو از حفظ بودم ، یه پا برا خودم کنداکتور صدا و سیما شده بودم. از صبح با کارتون ساعت شیش نیم شبکه یک بیدار می شدم ، با اخبار ساعت ۷ می رفتم مدرسه و با برنامه سیمای خانواده به خونه بر می گشتم .اخر شب هم با شب های برره می خوابیدم (حدود ساعت یازده پخش می شد).
نقطه اوج داستان من توی دوران ابتدایی سال چهارم دبستان بود جایی که توی مدرسه ی شهید زارع پور (هجرت) درس خوندم و انسان عزیز و بزرگواری به نام آقای دهقان معلم ما شدند .
توی مدرسه ی شهید زارع پور معاونی به نام اقای رنجبر و مدیری به نام اقای رضایی هم داشتیم که کمک شایانی به من کردند و مسئولیت های بسیاری به من سپردند و این کمک کرد تا شخصیت بهتری رو از خودم بشناسم .
اقای رنجبر ،رضایی و از همه بیشتر آقای دهقان ، تاثیر بسیاری در انتخاب شغل اینده ی من داشتند و به من یاد دادن که همه چیز درس نیست و ما ادم ها باید توی حوزه های دیگه هم خودمون رو قوی تر بکنیم ،چرا که برای زندگی توی جامعه نیازمند مهارت های بسیاری هستیم .
سال بعد هم توی همون مدرسه موندم ، اقای روشن معلم سال پنجم ما بود ، من تلاش کردم تا به دوران اوج برگردم و کم کم از تلوزیون فاصله گرفتم البته اقای دهقان همچنان تاثیر گذار بودند و در این راه به من کمک کردند و دیگه زمان زیادی رو برا تماشای تلوزیون نمی گذاشتم .اخر اون سال معدلم رو به بالای نوزده رسوندم ، ولی بازم نمره ی ریاضی من به همون روال سابق پیش می رفت.
در سال پنجم مسئولیت های بیشتری رو توی مدرسه قبول کردم ، از اجرای صف و مسئول کتابخونه تا دستیار مربی بهداشت و … ، اون سال اقای رضایی در حال بازنشسته شدن بودن و گفتن که من یکی از بهترین دانش آموزان دوران خدمت ایشون بودم و این یکی از بزرگترین افتخارات من بوده و هست .