
سلام مجدد به همه،
الان که تصمیم به نوشتن این داستان کردم تنها یک دلیل داره و اون هم آرامشی که از انجام این کار دریافت میکنم، همیشه دوست دارم از همه چیز تعریف کنم، چالشهایی رو که پشت سرگذاشتم، داستانها و موانعی که در طول شبانه روز باهاشون دسته و پنجه نرم کردم و هر چیز ریزی که برام اتفاق افتاده.
توی قسمت قبلی به جایی رسیدم که دیگه کلافه شدم بودم از فضایی که دور و بر خودم ایجاد کرده بودم، خودم رو فراموش کرده بودم که من چیکار قرار بود انجام بدم اصلا، وزنم به شدت بالا رفته بود و دیگه نای هیچکاری نداشتم جز خوابیدن.
یک شب تصمیم گرفتم که تموم کنم این فضا رو و از پیله خودم بیام بیرون بالاخره باید از یک جا شروع میکردم که باعث بشه ازش انرژی بگیرم برای ادامه مسیری که داشتم انتخاب میکردم، بهترین راه برای من این بود که وزنم رو کاهش بدم
زمانی که تصمیم گرفتم به اینکار وزنم حدود ۸۶ کیلو بود و الان که این ماجرا رو دارم مینویسم ۵۶ کیلو هستم و ورزش شده جز جدایی ناپذیر از زندگی من.
با این موضوع شروع کردم و بعد از حدود یکماه که از فرایند کاهش وزنم گذشته بود، چون نمود این حرکت رو روی بدنم داشتم لمس میکردم باعث میشد توانم دو برابر شه، تصمیم گرفتم یکی دیگه از پیلههایی که دورم پیچیده شده بود رو پاره کنم و اونم چیزی نبود جز دانشگاه، نامه انصرافم رو از دانشگاه نوشتم خیلی تصمیم سختی بود چون خانواده من به شدت مخالفت داشتن ولی من تصمیم رو گرفته بودم.
انصراف دادم، فرایند طولانی نداشت ولی باعث شد حس رهایی داشته باشم، احساس میکردم الان میتونم جوری پرواز کنم که دست هیچکسی دیگه بهم نرسه، حس آزادی واقعا قابل توصیف نیست این حس.
شروع کردم به درست کردن عادتهای جدید یک مدت بود که ترید رو دنبال میکردم شروع کردم به خوندم کتابهای متفاوت توی این حوزه، صبح زود از خواب بیدار میشدم، مطالعه میکردم، معاملات تریدم رو پیش میبردم و وزنم هم روز به روز رو به کاهش بود.
یکسال تمام من اینکارها رو توی حال بد حال خوب ادامه دادم چون اعتقاد دارم تلاش زمانی نتیجه میده که آهسته ولی مداوم باشه.
بعد از یکسال دیدم نه! ترید کاری نیست که منو بتونه خوشحال کنه، درآمد داشت واسم خوب هم بود ولی اون چیزی نبود که من میخواستم.
من از بچگی عاشق رباتیک و دنیای فناوری بودم، ۹ سالم بود که تونستم با نوشتن یک ماشین حساب با ویژوال بیسیک مقام پنجم المپیاد کامپیوتر استانی رو کسب کنم.
اینجا بودم که یک جرقه برای من زده شد که عباس (اسمی که دوستای نزدیکم صدام میزنن) راه تو اینه، توی این نقطهایی که بودم قدرت تصمیم داشتم چون این فرایندها رو توی این یکسال گذرونده بودم و تونسته بودم به خودم به تصمیماتم اعتماد داشته باشم.
راه ورود به دنیای نرم افزار رو از دانشگاه شروع کردم، به نظرم بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم، چیزی از شروع دانشگاهم نگذشته بود که کمکم با دنیای seo آشنا شدم ۶ ماه در کنار درسم کارآموزی کردم.
بعد از اینکه دوره کارآموزی رو پشت سر گذاشتم طولی نکشید که بالاخره وارد بازار شدم و تونستم اولین درآمدم رو از تخصصی که کسب کرده بودم دریافت کنم.
ولی من که میدونستم و برام روشن بود که این مهارت باز اون چیزی نیست که من دوست دارم، من عاشق چالش و ساختنم، درسته این حوزه چالش داشت ولی اون چیزی نبود که من میخواستم.
توی شرکتی که کار میکردم میخواستن داشبورد و سایتشون رو از دوباره و با تکنولوژی جدیدتر توسعه بدن، از برنامه نویسی فقط الفبای اولیش رو بلد بودم، خیلی محترمانه ولی با قدرت رفتم به تیم فنی گفتم من میخوام به عنوان کارآموز کنارتون باشم و انجام بدم اینکار رو با راهنمایی شما، اولش با مخالفت رو به رو شدم! ولی دوباره تلاش کردم گفتم شما یک تست از من بگیرید اگر از پسش بر نیومدم دیگه درخواستی نمیکنم.
دو روز گذشت و با درخواستم موافقت شد، قرار شد که یک صفحه رو توسعه بدم و طی دو روز بهشون تحویل بدم، خیلی ذوق داشتم ولی زمانم خیلی کم بود، از عصر اون روز تا حدود ۴ صبح روش کار میکردم تا بتونم انجام بدم کار رو توی این دو روز که فرصت تحویل بود سر جمع ۶ ساعت خواب نبودم و بالاخره روز تحویل رسید....
برای اینکه این قسمت طولانی نشه مابقی رو توی قسمت بعد تعریف میکنم، ممنونم که تا اینجا همراهم بودید.