a.aslemohammadi69
a.aslemohammadi69
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

جوجه های رنگی

  • مثل هرروز با زنگ گوشی موبایلم از خواب پریدم.داشتم مسواک میزدم که یه صدایی از تو کوچه میگفت:جووووووجه ی رنگی دارم بدو جوجه دارم .... با خودم گفتم یادش بخیر یه زمانی با این جوجه ها روزگاری رو با خوشی و لذنت میگذروندیم چه خاطراتی داریم با این جوجه ها ولی حیف که الان دیگه اون احساس رو بهشون ندارم و فقط یاداور حاطرات خوب کودکی میتونن باشن.
  • بعد از این که اخرین جرعه چایی رو سرکشیدم و صبحانه دیگه آخراش بود با خداحافطی مادرم داشتم میرفتم سر کارم که مرد جوجه فروش رو چند خیابون بالاتر دیدم که با اون جعبه جوجه ها داشت از خیابون رد میشد یه نگاهی بهش انداختم و رد شدم هنوز چند متری جلوتر نرفته بودم که حس کردم پشت سر من صدای تصادفی داره میاد نگاه کردن دیدم یه موتوری مرد جوجه فروش روکف خیابون پهن کرده و جوجه های بیچاره کف خیابون ولو شدن ... برگشتم و بهش کمک کردم تا جوجه ها رو جمع کنه خداروشکر خودش چیزیش نشده بود ولی انگاری بیش از خودش نگران این جوجه ها بود
  • یارو موتوریه هم با چند تا فحش و ناسزا از خجالت مرد بیچاره درود و بهش گفت مگه کوری نمیبنی داره موتور میاد و گازش رو گرفت و رفت ....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید