داستان از این قرار است:
تو به زمین سفر کردی، تا عالی ترین خودت باشی از جاده ای بنام زندگی.
در راه غرق در مناظر جاده از این سو به آن سو رهسپار شدی ، دنیایی از کار و پول و خونه و ماشین و شمع های چشم نواز ساختی و زیباترین طرح ها را بر تن الیاف و سنگ ها و موم ها کشیدی ، شوق ساختن در چشمانت برق میزد و ساختی و ساختی و ساختی
خستگی ناپذیر، شکست ناپذیر؛ بی امان و بی وقفه سنگ ها را می تراشیدی، پارچه ها را میبردی، لباس ها را میدوختی، ساختمان ها را میساختی
تو چشم اندازی خیره کننده از جهان ساختی ، آسمان خراش ها را جوری ساختی که گویی میخواستی آسمان را فتح کنی ، ماشین ها را بگونه ای طراحی کردی گویی قصد فتح جهان را داری؛ و کشتی هایی ساختی فاتح دریا!
مجذوب در کشفها و طراحی هایت تنها به زمین قانع نشدی رو به آسمان نگاه کردی و قصد کشف فضا راکردی!فضاپیما ساختی
تو خالق آسمان خراش ها سفینه ها فضاپیماها ماشین ها شمع ها لباس ها
و همچنان بیمهابا ادامه میدهی
تو جهان را تغییر دادی، تیشه بدست اشکال مختلف و چشم نواز را برتار و پود جهان هک میکنی
تو جهان را نقاشی میکنی
انچنان غرق در رنگ ها و طرح ها شدی كه گذر زمان را درك نکردی
ناگهان از لابه لای صدای ضربات تیشه ات
صدایی شنیدی
صدایی که می گفت:
مسافر بعدی سفر به زمین برای رسیدن به عالی ترین خود!
ناگهان جهانت ایستاد ! ساعتی که مدام به آن نگاه میکردی تا نکند عقب بمانی از کار افتاد!
صدا را می شنیدی اما چیزی نمیدیدی.
تو در هسته مرکزی آسمان خراشها و فضا پیما ها و ماشینهایت محصور شدی
زندانی ساخته های خود!
و همچنان یک سوال باقیست آیا عالی ترین خود شده ای؟!!! چیزهایی که ساختی تو را به تو نزدیک تر کرده است یا دورتر ! یا ...