روزی بود، نه چندان دور، که خیال خامِ دل، از آدمی تصویری ساخت که در واقعیت وجود نداشت. خیال، خانهای ساخت بر روی ابرها، و من سادهدلانه، در آن خانه زندگی کردم.
تا روزی رسید که باد تند حقیقت وزید… ابرها پراکنده شدند… و خانه فرو ریخت.

نه او بد بود، نه من دشمنش.
فقط، ما در دو جهان متفاوت نفس میکشیدیم؛
او به جایی میاندیشید که نامش خودپسندی و خود خواهی بود،
و من به خاکی که نامش اصالت و سادگی است.
او رویای خودش را داشت، و من رسالتی دیگر.
یک روز در مراسمی، سلامی دادم و جوابی نیامد…
نه از سر دشمنی، که شاید از سر بیاعتنایی.
و من، آهسته، اما استوار، تصمیم گرفتم بروم…
بروم تا روحم اسیر هیچ خاطرهای نباشد،
بروم تا در چشمم هیچ انسانی بزرگتر از حقیقت نباشد.
اکنون که این سطرها را مینویسم، نه کینهای مانده و نه حسرتی.
فقط دعایی آرام در دلم:
که روزی، هر کس بفهمد احترام، بالاترین هدیهای است که میتوان به دیگری داد…
و من، با همه تلخیها، گذشتم.