در آیات متعددی از قرآن، به شجره زقوم اشاره شده است. از جمله در سوره صافات:
«إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ، طَلْعُهَا كَأَنَّهُ رُءُوسُ الشَّيَاطِينِ... إِنَّهُمْ آكِلُونَ مِنْهَا فَمَالِؤُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ»
در این تصویر وحشتانگیز، شجره زقوم نه تنها از دوزخ میروید، بلکه خوراک عذابشدگان است.
اما در زبان روانشناسی یونگی، این تصویر، تجسمیست از آنچه در روان بشر، وقتی رهاشده و نادیده گرفته میشود، به هیبت بیرونی و سوزان تبدیل میشود.
ایگو در حالت رشدنیافته، تمایل دارد همهچیز را بیرون از خود ببیند:
«اشتباه از دیگران است. من مشکلی ندارم. فقط شرایط بد است.»
در چنین حالتی، خشم، حرص، دروغ، و حسادت، بهجای پالایش، در روان تهنشین میشوند، و ریشه میدوانند.
شجره زقوم، نماد این تهنشینیست:
«در درونت چیزی کاشتی که سوزاند.
نه چون گناه کردی،
بلکه چون ندیدی، نپذیرفتی، و رشد ندادی.»
یونگ میگوید:
«آنچه در ناخودآگاه نادیده گرفته شود، سرنوشت میشود.»
سایه، بخشی جداییناپذیر از روان است:
تمایلات سرکوبشده، آرزوهای ممنوع، ترسهای پذیرفتهنشده.
اگر با سایه گفتوگو نشود،
اگر با آن صادقانه روبهرو نشویم،
سایه به زقوم بدل میشود—ریشهای سوزان در ناخودآگاه، که روان را میبلعد.
یعنی:
«آنچه از خود پنهان کردهای،
اکنون تو را میسوزاند.
چون دیدنش را به تأخیر انداختی.»
زقوم، در این معنا، تجسم سایهی انکارشده است—not شر مطلق، بلکه واقعیت نادیدهمانده.
خویشتن (Self)، مرکز تعادل روان است—سرچشمه معنا، هماهنگی، و فردیتیابی.
اما وقتی ایگو با خویشتن قطع رابطه میکند،
و مسیر زندگی بر مبنای توهم، شهرت، میل، و خودشیفتگی پیش میرود،
ارتباط با سرچشمه معنا قطع میشود، و روان در خلأ میافتد.
زقوم، ثمرهی همین انقطاع است:
«از درون، دیگر آبی نمیرسد.
پس چیزی میروید که از جهنم میآید—not از نور خویشتن،
بلکه از آتش انکار.»
وقتی آگاهی روان کمرنگ میشود،
و انسان در نقشهای ظاهریاش حل میشود،
دیگر جایی برای صدای درون، مکاشفه، یا بازنگری نمیماند.
در این وضعیت، ناخودآگاه، خود را به شکل کابوس، بیماری، یا عذاب روانی نشان میدهد.
شجره زقوم، همین نشانه است:
«تو آگاهانه زیستی، یا فقط عکسالعمل بودی؟
آیا صدای درون را شنیدی، یا فقط پر بودی از هیاهو؟»
زقوم، برای روان، هشداریست از غفلت مزمن.
در روابط انسانی، وقتی ایگو بدون پالایش روانی در مرکز باقی میماند،
رابطه به میدان رقابت، سلطه، و استفاده از دیگری تبدیل میشود.
زقوم، نماد این نوع رابطه است:
در چنین فضایی، «عشق» به زقوم تبدیل میشود؛
سوزان، گزنده، و پر از تهیبودن.
یونگ تأکید دارد که هر انسانی باید در مرحلهای از زندگی،
سفر فردیتیابی را آغاز کند—سفری از ایگو به خویشتن.
اما اگر این سفر به تعویق بیفتد،
یا انکار شود،
روان فاسد میشود—not چون گناهکار است،
بلکه چون رشد نکرده.
زقوم، نماد این روان فراموششده است؛
روانی که در آن دیگر امیدی به معنا نیست.
تصویر زقوم در قرآن، تصویر مجازات نیست؛
تصویر پیامدیست از انتخابهای ناآگاهانه.
اما پیام روانشناسی یونگی این است:
«تا زمانی که آگاهی را انتخاب کنی،
هنوز راه بازگشت هست.»
زقوم، اگر دیده شود،
میتواند نقطهی آغاز باشد—not پایان.
یعنی:
«ببین کجا ایستادهای.
و اگر زمینت سوخته،
از نو بکار—not با نفی گذشته،
بلکه با فهم آن.»
شجره زقوم، در روانشناسی تحلیلی یونگ، نماد کهنالگوی تباهی روان در غیاب آگاهی، در نتیجهی انکار سایه، قطع ارتباط با خویشتن، و زیستن در توهم خودکفایی ایگو است. این درخت:
پیام نهایی زقوم چنین است:
«اگر نپذیری، آنچه در توست، تو را خواهد سوزاند—not بهعنوان انتقام،
بلکه بهعنوان طبیعت روان.
اما اگر ببینی،
همان سایه میتواند آغاز نور باشد.
شجره زقوم، پایان نیست؛
آیینهایست از آنچه باید دیده شود،
پذیرفته شود،
و آگاهانه دگرگون گردد.»