
قَبض: لحظهی تنگی روان، فشردگی حضور، و درنگی در جریان زندگی؛ حالتی که در آن همهچیز متوقف، بیمعنا، سنگین و بسته بهنظر میرسد. قبض، شبِ تار روان است—not برای ماندن، بلکه برای عبور. تجربهی محدودیت، تا بستر بسط فراهم شود
در زبان قرآن، واژهی قَبَضَ و مشتقات آن، هم در معنای فیزیکی و هم در معنای روانی–معنوی آمدهاند:
در قرآن، قبض صرفاً نشانهٔ نارضایتی الهی نیست؛ بلکه بخشی از تربیت وجود است.
همانطور که خدا «قابض» است، «باسط» نیز هست.
در روانشناسی یونگ، قبض، معادل فروپاشی موقت جریان انرژی روان است—حالتی که فرد احساس انسداد، گمگشتگی، یا بیمعنایی میکند.
اما مهمترین نکته این است:
قبض، اگر درست درک شود، مسیر بسط را آماده میکند—not ضد آن.
ایگو، ذهن کنترلی ماست.
وقتی زندگی مطابق خواستهاش پیش نمیرود، احساس:
در این حالت، فرد در قبض روانی قرار دارد:
نفس تنگ، ذهن تکراری، احساس بیدستوپایی.
اما قبض، نشانهٔ شکست نیست.
بلکه لحظهایست که زندگی میگوید:
«بایست. آنچه هستی، دیگر کافی نیست. وقت پوستاندازیست.»
بسیاری از تجربههای قبض، نه حاصل بدشانسی، بلکه حاصل انکار بخشهایی از روان است:
در این معنا، قبض، صدای سایه است: «من هنوز اینجا هستم—even اگر تو تظاهر کنی نیستم.»
یونگ میگوید: «قبض، دعوت ناخودآگاه برای بازنگری در روان است—not نشانهٔ نابودی.»
گاهی نه مشکل خاصی داری، نه بحران بیرونی،
اما احساس خالی بودن میکنی؛ انگار روانت بیهوا تنگ شده.
این، قبض وجودیست.
در قرآن، انبیاء نیز این لحظه را تجربه کردهاند:
در روان، این لحظه، دعوت به رفتن به اعماق خویش است—not برای یافتن جواب، بلکه برای ملاقات با حقیقت پنهان.
یونگ میگوید: «پیش از هر جهش روانی، مرحلهای از خالیشدن، سرگردانی، یا بیمعنایی لازم است.»
این یعنی:
قبض، این مرحلهٔ «بینابینی» است؛
مثل پیلهای که هنوز پروانه نشده، اما کرم هم نیست.
در همینجاست که اگر فرد بماند، بسط آغاز میشود.
یکی از نشانههای عبور از قبض، این است که فرد دست از جنگیدن برمیدارد.
نه بهمعنای انفعال،
بلکه بهمعنای تسلیم به لحظهٔ حال—even اگر تنگ است.
در قرآن، دعوت اصلی این است: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ (ذاریات/۵۰)
نه از او، بلکه بهسوی او.
یعنی: به دلِ همین قبض برو—not از آن فرار کن.
یونگ میگوید: «تسلیم به واقعیت روان، دروازهٔ عبور است—not شکست.»
در قبض، ارتباط بیرونی کم میشود،
دوستان نمیفهمند، کلماتت ناقصاند، دعاهایت خشک است.
اما این تنهایی، اگر تاب بیاوری، به صداهای تازهای ختم میشود:
در اینجاست که قبض، از شکنجه، تبدیل میشود به مقدمهٔ آگاهی.
در نهایت، قبض را نمیتوان حذف کرد؛
میتوان آن را شناخت، تاب آورد، و در آن «بماند»—نه برای زجر، بلکه برای آمادهشدن.
قرآن میگوید: فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا (انشراح/۶)
و این «با» یعنی:
بسط، با قبض است—not بعد از آن.
در روان نیز، هر جهش معنوی، هر بینش تازه، هر شجاعت زیسته، از دل تنگیای گذشته که آن را پذیرفتهای.
در روان، قبض را میتوان چنین شناخت:
پیام قبض این است: «نرو—even اگر هیچچیز معنا ندارد.
بمان—even اگر ساکتی.
چون در دل همین تنگی، چیزی دارد آماده میشود—not برای شکستن، بلکه برای شکوفا شدن.»
و پیام نهایی: «قبض، شب آرام روان است؛
اگر تاب بیاوری،
صبحی از دلش خواهد دمید،
که وسعتش را تنها آنکه گریسته، خواهد فهمید.»