خیلی وقت بود که به یه بهونهای میخواستم شروع به وبلاگ نوشتن کنم، و امروز این اتفاق افتاد. اونقدر این فیلم خوب بود که بیدرنگ گفتم باید راجع بهش بنویسم. تا ثبت بشه. تا یادم نره چقدر هیجان ایجاد کرد در من.
خواهش میکنم قبل از خوندن این متن فیلم رو ببینید :) اگه ندیده بخونید سنگ میشید :))
اول یه خلاصه کوتاهی از فیلم بگم. داستان از این قراره که شخصیتی به اسم کریس، از طریق تدریس تنیس وارد یک خانواده ثروتمند میشه و با دختر اون خانواده به اسم کلویی وارد رابطه میشه. از طرف دیگه برادر دوستدخترش، تام، که در واقع همون کسیه که بهش تنیس آموزش میده هم دوستدختر بسیار زیبایی به اسم نولا با بازی بانو جوهانسون داره :)) و از اونجایی که شیطان همیشه در کمین جمعهای دو نفرهست، اولین بار که میبینه بانو رو، عنان از کف میده و کافی بود تا دوستپسر بانو دیر برسه :)) خلاصه که همونطور که پیشبینی میکنید این پسر ناقلا خون به مغزش نمیرسه (به دلایل بیولوژیکیِ واضح) و سعی میکنه از هر فرصتی برای اغفال بانوی پاکدامنی چون نولا استفاده بکنه اما نولا بالاخره این رابطه رو قطع میکنه. سریع بخوایم جلو بریم، کریس با کلویی ازدواج میکنه و تام و نولا هم رابطهشون به هم میخوره و کریس به طور مخفیانه با نولا رابطه برقرار میکنه و بهش قول میده که رابطهشو با کلویی تموم کنه. فشار روی کریس زیاد میشه و از ترس اینکه نولا زندگیشو خراب نکنه تصمیم میگیره نولا رو بکشه. این وسط حواسش هست که پیرزنِ همسایهِ نولا، یه بار با نولا دیدتش و برای اینکه نولا رو بکشه باید اول پیرزن رو بکشه. میره خونه پیرزن و اون رو به قتل میرسونه و بعدش هم نولا رو میکشه. این وسط برای اینکه پلیس رو منحرف کنه و جلوه بده که هدف اصلی قتل نبوده و دزدی بوده، از خونه پیرزن مقداری جواهرات میدزده. بعدا این جواهرات رو میبره میندازه تو رودخونه اما یه انگشتر به لبه میله برخورد میکنه و نمیفته تو آب؛ همونطور که در تصویر زیر میبینید. پلیس که از قتل دو نفر مطلع میشه، به کریس اطلاع میده که قراره ازش سولاتی بپرسن. چون نولا دفتر خاطراتی داشته که توش از کریس نوشته بوده. کریس به داشتن رابطه اعتراف میکنه ولی میگه قتل کار من نبوده و کار یه سری معتاد بوده که دنبال پول بودن. در ادامه هم کریس شانس میاره و کلا آمار دزدی توسط معتادها بالا رفته بوده و خبر قتل دیگهای هم میشه که قاتلِ معتاد، همون انگشتر پیرزن رو داشته و داستان تموم میشه و کریس قسر درمیره.
کلیت داستان این بود. داستان، داستان پیچیدهای نیست و قرار نیست هم باشه. وودی آلن استاد روانشناسیه، استاد انسانشناسیه و یه نمونه شاهکارش همین مچ پوینته.
و اما بحث اصلی در ادامه این نوشتهست که تقریبا فقط راجع به همین سکانس پرتاب جواهرات خواهد بود.
و حالا این سکانس. وقتی دارید فیلم رو تماشا میکنید، در اینجا هیجانتون خیلی بالاست. چون کریس به تازگی دو نفر رو کشته و در پی نابود کردن جواهرات پیرزنه و بعدش هم قراره با پلیس صحبت کنه. کریس آدمی بوده که از یک خانواده فقیر با تلاش خودش یک تنیسباز حرفهای شده و مقداری هم شانس همراهش بوده و الان در این خانوادهست و سعی میکنه از هر فرصتی استفاده کنه تا جزو ریچ کیدز آف لندن بشه. در این سکانس اول کریس میره کنار رودخونه و جواهرات رو میندازه تو آب. وقتی فکر میکنه تموم شده برمیگرده و راه میفته ولی بعد از چند قدم باز میبینه یه چیزایی تو جیبشه. برمیگرده و پرتشون میکنه. راه میفته. دوباره میبینه یه چیزی تو جیبش هست که اون انگشتره. برمیگرده. صحنه آهسته میشه. اون رو هم پرت میکنه. انگشتر میخوره به میله و برمیگرده اما کریس که داشته به راهش ادامه میداده متوجه نمیشه. دقیقا وقتی صحنه آهسته پرتاب انگشتر شروع میشه، احتمالا خیلی از بینندهها (از جمله خودم) فکر میکنن که شت، الانه که گند بزنه و انگشتر نیفته تو آب. صحنه ادامه پیدا میکنه و تماشاچیان شروع به محاسبه مسیر پرتابه میکنن و میخوان زودتر بفهمن که میفته تو آب یا نه :)) در حالی که ته دلشون میدونن که خب چون صحنه آهسته شده احتمالا نمیفته :)) خب پس اینجا کریس گند زد و از خودش رد به جا گذاشت و همه ما در این لحظه فکر میکنیم که به همین دلیل گیر خواهد افتاد. حالا ممکنه پلیس خودش پیدا بکنه این انگشتر رو یا یکی دیگه پیدا بکنه بده تحویل پلیس و مثلا انگشننگاری کنن و بفهمن که این انگشتر که واسه پیرزن بوده، اثر انگشت کریس روش هست و همه چی لو بره.
سوال مهم اما اینجاست: ما تو اون صحنه آهسته چه احساسی داشتیم؟ آیا از این اتفاق ناراحت شدیم؟ وقتی صحنه آهسته شد ته دلمون گفتیم "شت، الانه که گند بزنه"؟ و صحنه آهسته رو سخت دنبال کردیم ببینیم چی میشه؟ پیش خودمون گفتیم چرا دو ثانیه بیشتر وقت نذاشت و درست و مطمئن انجام نداد؟ بعید میدونم تعداد افراد زیادی باشن که با دیدن این سکانس عمیقا خوشحال شده باشن که ایول کریس داره گیر میفته. احساس ما در این سکانس یک احساس درونی و واقعی بود چون فیلم در یک قله هیجانی خاصی بود و از روی عقل و منطق نبود. حالا چرا میگم وودی آلن استاد انسانشناسیه؟ چون این لحظه رو میزنه تو صورتمون و به رومون میاره :)) چه جوری؟ پاراگراف بعدی.
میدونید چرا این سکانس یهو خیلی مهم شد؟ چون صحنه آهسته شد. چون سرعت داستان زیاد شده بود. اما یه خرده که بیشتر دقت میکنیم، میبینیم که واقعا هیچ اهمیتی نداشت که اون انگشتر میفته تو آب یا نه. دلیلش واضحه. اولا تعداد آدمای زیادی اونجا رفت و آمد نمیکنن یا بکنن هم احتمالا زوج جوانی هستن که دنبال مکانن :)) حالا فارغ از این. شاید اصن اون انگشتر جای پرتی افتاده باشه جوری که خیلی قابل دید نباشه. اصلا باشه. از کجا معلوم پلیس پیداش بکنه؟ و بعد هم یهو جرقه بخوره تو ذهنشون که بریم انگشتنگاری بکنیم اینو؟ :)) اصلا از کجا میخوان بدونن که این انگشتر واسه اون پیرزنه بوده که حالا بخوان برن انشگتنگاری بکنن ببینن کی پرتش کرده؟ شاید اصن یکی پیداش کرد و کرد دست خودش. چرا باید بده به پلیس؟ کی به کیه اصلا :)) هزار جور شرط باید همزمان برقرار بشه که این انگشترِ وسط ناکجاآباد بخواد هویت قاتلو افشا بکنه. این انگشتر از اول قرار نبوده کریس رو لو بده. پس اصلا از ابتدا جای نگرانی نبوده و از نظر من وودی آلن به قصد این سکانس رو وارد فیلم میکنه و داشته ما رو به سخره میگرفته که ببین اینا رو چه استرسی گرفتن سر چی :)) که قاتل لو نره :)) بعدا هم که واقعا انگشتر میفته دست یه آدم رندوم و اتفاقا کریس انقدر خوششانسه که اون آدم معتاد از آب درمیاد و قتل هم میکنه واسه پول. اون پلیسه هم که به کریس شک کرده بود یهو داستانش خیلی مسخره و پیچیده به نظر میرسه. و اینجا میفهمیم اون اتفاق به ضررش نبوده که هیچی به نفعشم بوده. من به شخصه یه خرده که از این سکانس گذشت، گفتم این خیلی مسخرهست و کارگردان ما رو به بازی گرفته و کریس با این سوتی قرار نیست لو بره و منتظر بودم مطمئن بشم :)) و اون لحظه بود که ایمان آوردم :))
وودی آلن اینجا ما رو در مقابل خودمون قرار داد. یهو به خودمون اومدیم دیدیم سر گیر نیفتادن قاتل، تو یه سکانسی که قرار نیست قاتلو لو بده، استرس گرفتیم و ترسیدیم. میخواسته به این نقطه برسیم و فکر کنیم که چی شد. چی شد که ته دلمون میخواستیم گیر نیفته این آدم؟ کارگردان اون روی پلیدمونو بهمون نشون داد. نشون داد که همه این روی سکه رو هم داریم که ممکنه خیلی جاها فعالش کنیم. کریس آدم بدی نبود قبل از آشنا شدن با این خانواده. تلاش کرده بود برای زندگیش. ولی حالا این فرصتو پیدا کرده بود که آدمِ بدِ داستان باشه. میتونست به نیمه بدش اجازه فعالیت بده. و اگر هر کدوم از ما هم تو اون شرایط بودیم، شاید کار مشابهی میکردیم. ما با شخصیت بد داستان احساس نزدیکی کردیم و این طور نبود که احساس کنیم از یه سیاره دیگه اومده و اگر من باشم اصن از این کارها نمیکنم. کریس میتونه هر کسی باشه. امیدوارم به اندازه کافی پند گرفته باشید :))
یادم باشه اگر رفتم لندن، برم در این لوکیشن و عکس بگیرم :))