من خودخواه نیستم که به دیگران فکر نکنم، من مغرور نیستم و فکر نمیکنم از دماغ فیل افتادم، من بیفکر و ندونمکارم نیستم که متوجه موقعیتی که توش هستم نباشم،به خدا من احمق نیستم ولی تو موقعیتای حساس و سرنوشتساز کاری میکنم که همه از تعجب انگشت به دهن بمونن.
من فقط میترسم، از نپذیرفته شدن، از نپسندیده شدن، از دوست نداشته شدن، من خیلی خیلی میترسم. اونقدر که نمیتوم فکر کنم، اونقدر که فقط از ترسم دستور میگیرم و ترسم بهم میگه هر کاری میکنی بکن، مهم نیست این کارت چه عاقبتی داره، فقط زودتر از این موقعیت بیا بیرون.
میفهمیدم آدم حسابین ولی ترس از اینکه قراره دیگرانی هم منو با نقصهای بزرگم بشناسن خیلی دردناک بود. اینجا همهی اونایی که منو میشناسن، منو یه آدم بیعرضه و بیدست و پا میدونن که حتی نمیتونه درست حرف بزنه. نمیتونه منظورش رو درست به بقیه بگه، نمیتونه بگه چقدر آدما رو دوست داره یا ازشون بدش میاد، نمیتونه درست تو چشم مخاطبش نگاه کنه و بهش بگه که میتونه چه کارایی رو بکنه و چه کارایی رو نمیتونه، نمیتونه عذرخواهی کنه، نمیتونه بگه متاسفم، معذرت میخوام. منظورم عذرخواهی واقعیه نه از اون عذرخواهیا که آدم تو چشم دیگران ضعیفتر و قابلترحمتر میکنه که متاسفانه این یکی از استعدادای ذاتی من محسوب میشه!
واقعاً که این فرزاد بیان خیلی آدم حسابیه که میگه "به نظرم هیچ مهارت ارتباطیای به اندازهی این که شخص بتونه واضح و شفاف دربارهی احساساتش حرف بزنه مهم نیست. این که بتونه خوشحالی و ناراحتی و خشم و ترس و حسادت و تنهایی و هر چیزی رو که در درون حس میکنه با کلمات ابراز کنه، زندگی برای خوش و دیگران راحتتر میشه."
من باید برم دکتر، چارهای نیست جز خوردن زهر!