نمیدانم باید آقای دکتر خطابتان کنم یا نه؟! احساس میکنم بهتر است بگویم آقای ... . اسم من الهام است. شما مرا نمیشناسید و از آنجایی که یک بار برای یکی از پستهایتان در اینستاگرام کامنت گذاشتم، آن هم چه کامنتی!!! همان یک خط کافی بود برای شروع یک مناظرهی شیرین و در عین حال علمی و علمی بودنش از آن جهت مهم است که آخرش میتوانستم بگویم که برایم فایدهها داشت و بسیار چیزها یاد گرفتم و اینگونه وجدان بیدارم را توجیه کنم که من از این کار هدفی جز علمآموزی و بالابردن سطح دانش بشری نداشتهام.
اما چه حیف که شما فقط تشکر کردید و نتیجه این که شما علاقهای به شناختن من ندارید. البته تا حد زیادی هم قابل فهم است. چرا باید یک مرد تحصیلکرده مثل شما که از قضا دکتر هم هست و استاد دانشگاه هم هست و خدای را هزار مرتبه شکر و چشم بد دور موقعیت اجتماعی خوبی هم دارد و ایضاً درآمد خوبی و با وجود این موارد بسیار مهم، دیگر چندان اهمیتی ندارد که صدایتان برای خواندن آواز اصلاً خوب نیست! حالا اینکه بعضی اصرار دارند بگویند WOW، بیشتر به همان دلیلی است که من برای شما کامنت گذاشتم. جان کلام اینکه برای تعریف و تمجید از شما موارد دیگری هست که تعدادیشان در بالا برشمردم.
داشتم چه میگفتم؟ آها چه دلیلی دارد که یکی مثل شما کامنت یکی مثل من و شاید خیلیهای مثل من برایش اهمیتی داشته باشد. تنها چیزی که حدس میزنم برایتان مهم است تعداد کامنتهاست چراکه به قول منیجیر مارکتینگها، انگیجمنت پیجتان را بالا میبرد و نیز اعتبارتان را در میان دوستان و همکاران و اقوام.
من شما را از تعریفهای خاطره دوست و هماتاقی سابقم میشناسم. یادش بخیر روزهای پیشاکرونا بود که از بودن کنار هم نمیترسیدیم و اگرچه گاهی دلها و ذهنهایمان از هم بسیار دور بودند ولی حداقل مجبور به رعایت فاصلهی اجتماعی نبودیم. خاطره دانشجوی رشتهی روانشناسی بود و هر سهشنبه که از کلاس شما برمیگشت با شوق و ذوق تمام و بدون اینکه لباسهایش را عوض کند، البته این عادت همیشگیاش بود و ربطی به کاریزماتیک بودن شما نداشت، شروع میکرد به حرف زدن از شما که دکتر اینطور و دکتر آنطور و ... . بعدها یک روزی هم یکی از پستهای اینستایتان را نشان داد و از آهنگ زدن و آواز خواندنتان تعریفها کرد.
من شما را فالو کردم و شروع کردم به دیدن پستها، مخصوصاً سفرهایتان. بیشتر از بقیه دوستشان داشتم. مادرم به من اجازه نمیدهد که با دوستانم سفر کنم. میترسد، نگران میشود، فکر و خیالات عجیب و غریب میکند و ... به او حق میدهم در جامعهای که جان و مال و آبروی یک انسان اهمیت چندانی ندارد و اگر از قضا این انسان یک زن هم باشد، همهی سختیها برایش ضربدر 2 یا 3 میشود یا بدتر به توان میرسد، زنی مثل او حق دارد نگران دخترش باشد، دختری که غیر از مادرش حامی دیگری ندارد. خلاصه اینکه سفر برای من از آن دستنیافتنیهاست که همین وسوسه و اغواگریَش را دوچندان میکند. پستهای سفرتان به جنوب، دریا، قایقسواری و غواصّی خیلی قشنگ بودند. واقعاً دلم میخواهد من هم تجربه کنم.
خُب! این همه را گفتم اما نگفتم حرف اصلیام چیست. من از میان تمام دوستان و همکاران سابق و فعلیام و تمام مخاطبان گوشی تلفنم که خیلیهایشان را هم نمیشناسم چرا که تکنولوژی با همهی پیشرفتهایش هنوز ما را مجبور به ذخیرهی نام مخاطب با شش کاراکتر میکند، از میان همهی فالوور و فالووینگهای اینستاگرام و اعضای عزیز گروههای تلگرام و واتساپ، فقط و فقط دارم برای شما نامه مینویسم و به شما پیشنهاد دوستی میدهم.
راستش دلم میخواهد بگویم این فقط یک پیشنهاد دوستی است ولی دروغ است. من دنبال رابطهای جدی هستم که بتوان آیندهای برایش متصور شد. حالا نه اینکه همین فردا عروسی کنیم ولی بتوان به آن امید داشت. دلم آدمی را میخواد که برایش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم و البته که بشنوم اما همانطور که گفتم به نسبت 3 به 1. دلم یک مکالمهی تلفنی طولانی میخواهد از آنهایی که یا شارژ برقی موبایل را تمام میکنند یا شارژ پولیاش را. دلم میخواهد یکی برایم گل بخرد، یکی پول آبهویج بستنیام را حساب کند، یکی مرا با خودش به سفر ببرد، دلم میخواهد یکی از در خانهمان بیاید تو و بعد سلام و احوالپرسی با همه به من نگاه کند و بگوید تو خوبی!