از دقیقهی اول این فیلم که سم پکینپا آن را ساخته است، از آن متنفر شدم.
این فیلم روایتگر داستان یک زن و شوهر است که برای دوری از آشوب شهر به زندگی در شهرستان پناه میبرند. مرد، با بازی داستین هافمن، یک ریاضیدان است که بورسیهای به او تعلق گرفته و همراه با همسرش، به شهرستان مادری او آمده است. از همان دقیقهی اول همهچیز مسخره است.
در نمای اول، یکی از معشوقههای قدیمی زن بالای سر او ایستاده است و در حالی که به اصطلاح شوهر او، روی صندلی کناری نشسته است در حال همخوابگی چشمی با زن است.
مرد چه میکند؟ میرود سیگار بخرد و به این آدم بد که ما هیچ چیز از او نمیدانیم و آنگونه که فیلم پیش میرود، درمییابیم که تا آخر هم قرار نیست چیزی از او بدانیم، زمان میدهد تا بیشتر با همسرش تنها باشد.
در این فیلم واقعا ضعیف و بیسروته، پکینپا از مخاطب میخواهد که از همان دقیقهی اول بداند که این چند نفر آدمهای بدی هستند و این دو نفر آدمهای خوب. کسی از پکینپا نپرسید که چرا اینها بد هستند؟ او هیچ توضیحی نمیدهد.
از شخصیتپردازیهای ضعیف که بهتر است بگوییم این فیلم به کلی فاقد شخصیتپردازی است، باید برسیم به صحنههای خشن که بیش از خشنبودن، خندهدار هستند و کمیک. عجیب است که چگونه زن، با بازی سوزان جرج، کمی بعد از شروع تجاوز چارلی، کسی که سالها پیش عاشق او بوده است، به او لبخند میزند و به راحتی او را میپذیرد، گویا این عشقبازی است و نه تجاوز. کمی بعدتر که آن مرد دیگر هم برای تجاوز به آنها اضافه میشود، داستان همین است. گویا زن از تجاوز لذت میبرد.
از این صحنههای مسخره و سردرگم که بگذریم، تا انتهای فیلم چندین بار، زن که مورد تجاوز چارلی قرار گرفته است، دلواپس او میشود و در چندین صحنه حتی برای نجات، او را صدا میزند.
پکینپا سینمای ژانر را تماما به مسخرگی میکشاند و فیلم او بیش از هرچیز، میتواند یک پارودی باشد و نه هیچچیز دیگر.
آدم بدها ویسکی میخورند. آدم خوب درس میخواند. آدم بدها تجاوز میکنند. آدم خوب از یک قاتل روانی مراقبت میکند. 😐
نمیشود از این فیلم حرف زد و از یک شخصیت کاملا عجیب و غریب در آن سخننگفت؛ جنیکا. این شخصیت را شاید بتوان سمترین شخصیت تاریخ سینما دانست. جنیکا از ناکجا سر بر میآورد و عاشق دیوید سامنر، با بازی داستین هافمن میشود، بعد که در مییابد نمیتواند به او برسد، تصمیم میگیرد با متجاوز شهر که کلانتر نگذاشته است در تیمارستان بماند و حالا یک بچهباز و روانی آزاد است، قدمی بزند و خودش را به او عرضه کند. 😐 چه میشود؟ روانی و بچهباز، دختر را میکشد و بعد که آدم بدها میافتند دنبالش، دیوید که با ماشین با او تصادف میکند، در خانهاش به او پناه میدهد و پنج یا شش نفر را برای حفاظت از جان یک قاتل بچهباز به قتل میرساند. یکی از اینها چارلی است که چند دقیقه پیشتر به زنش تجاوز کرده است و بعد از اتمام کار خودش او را نگه داشته تا یکی دیگر از دوستانش که او هم جزو همین پنج نفر است، به او تجاوز کند. میدانید وقتی دیوید در حال کشتن چارلی بود زن چه گفت؟ او با اندوه و درد نام چارلی را فریاد زد، گویا او یک معشوقهی دلپاک بوده است. 😐
کلانتر هم که دیگر یک مسخرهی تمام عیار است. یک کلانتر یکدست که بود و نبودش در فیلم هیچ تاثیری ندارد. خلاصه این یکی از فیلمهای پکینپا است که بهتر است هرگز نبینید.
اگر میخواهید حسابی بخندید، باز هم به سراغ این فیلم نروید و یک کمدی ببینید. این فیلم را کلا نبینید.
امیرحسین صادقی ماشک
@a.h.s.mashak