داستان از آنجا شروع می شود که گروهی از کبوتران که به دنبال رئیسشان، کبوتر مطوقه (طوق دار) در آسمان پرواز می کردند؛ در هوس خوردن دانه های فراوان گندم، روی زمین فرود آمدند.
بعد از آنکه خوردن دانه ها تمام شد، تک تک کبوترها خواستند که چند قدم هم راه بروند و بعد آماده پرواز شوند؛ اما دیدند که ای دل غافل! پاهایشان در رشته هایِ نخیِ متراکمی گیر کرده است. هرچه برای رهایی تلاش کردند، کمتر به نتیجه رسیدند.
شکارچی با دیدن گرفتاری کبوترها از کمینگاه بیرون آمد و به سمت آنها دوید. فرصت کم بود و هر لحظه شرایط سخت تر می شد. درست در همین زمان، کبوتر مطوقه از دوستان و همگروهی هایش می خواهد که به جای تلاش های جدا جدا و بی فایده برای نجات خود، همه با هم و برای نجات همدیگر تلاش کنند تا از بحران پیش آمده نجات پیدا کنند.
این چنین، کبوترها به جای آنکه برای رهایی خود بکوشند، برای رهایی همدیگر تلاش می کنند و اینگونه با کمک هم از مهلکه رها می شوند.