این جا چه میکنم؟ سوال بهجایی است که جوابش برایم کمی تاریک و کمی هم گس است. احتمالا من به این جا پناه آوردهام؛ از غریبی به جایی که قبلا هرگز نبودهام، پناه آوردهام! غریبی ... فکر میکنم غریبی همین است که آدم به خودش بیاید ببیند جای اشتباهی ایستاده؛ ماهی قرمز کوچولوییست که سالها راه دریا را گرفته و به مرداب رسیده؛ عمرش را در انتظار آخرین دانهی تسبیح شدن گذرانده و در آخر، دیده اصلا هیچوقت همرنگ سایر دانهها نبوده و خودش کنار رفته. اینجا آمدهام چون ر میگوید انسان نه شئ است و نه حیوان. انسان بالاخره راهش را پیدا میکند؛ انسان بیچارهی جبر محیطش نمیشود. و حالا که من انسان ام، خودم را برداشتهام بتراشم تا آنچه که باید را از خودم خلق کنم، شاید لااقل کمتر با خودم غریبه باشم چون حالا دیگر باور دارم انسان هرگز مفهوم بیانشده دیگری را آنطور که او فهمیده، نمیفهمد. یعنی نه با کلمات (آن طور که نویسندهها احتمالا انتظار دارند) و نه با تصاویر (مثل ونگوک ناامید). پس حالا دیگر دست و پا نمیزنم که کسی مرا دریابد، دست و پا میزنم که فهم خودم را ثبت کنم تا کلکسیون فهم بشر در قرن 21 خالی از آن چه سهم من بود، نماند! حالا که پاراگراف بالا را میخوانم برایم ناملموس است. حالا که اسمم را در ویرگول نگاه میکنم، اصلا به من ربطی ندارد و هنوز عکسی انتخاب نکردهام و بدتر از هر چیز، اصلا نمیدانم میخواهم نوشتههایم را چه کسی بخواند! و حتی از آن هم بدتر این که کار با ویرگول را هم خوب بلد نیستم. هنوز خیلی با پناهگاه نواَم غریبه ام...