نشستهام در کافهای به اسم "کافه گودو"، "کارامل ماکیاتو"یی که سفارش دادهام را مزهمزه میکنم و فکر میکنم به گذشته، به آن وقتی که هر جای شهر را که نگاه میکردی، "آبمیوهفروشی" بود. جایی که بعدها در دوران نوجوانیِ من، کمکم همراه شد با بستنیفروشی. و جایی برای نشستن در کنار هم، و بستنی و آب میوه خوردن. بعد هی منوها گسترده و گستردهتر شد و قهوه و چای و نوشیدنیهای گرم هم به منوها اضافه شد. یک جاهایی هم از قبل بود به اسم "کافیشاپ". در شهر من - قزوین - کم بودند. یکی دوتا نهایت. اسم یکیشان "توت فرنگی" بود. اما من هیچ وقت به آنجا نرفتم... یک جای پر دودِ سیاه مخصوص دوستدختر-دوستپسرها (بهقول مامانباباها برای دختر پسرهای بَد! شِیطون!)، جایی که همه در آن بیاندازه سیگار میکشیدند و چشم چشم را نمیدید. اصلا جای خوبی برای یک دختر مدرسهایِ بچهمثبت مثل من نبود! دبیرستانی که شدم، کم کم آن آبمیوهبستنی فروشیها هم اسمشان را تغییر دادند به کافه. کافیشاپ نبودند، کافه بودند. چای و چند مدل قهوه داشتند و کیک و شیرینی. کسانی مثل من هم میتوانستد بروند. مثلاً یک بار با دوستِ همکلاسم رفتیم یک کافهی خوشگلی در خیابان خیام که اسمش را، هر چه فکر میکنم، یادم نمیآید، اما دیوارهایش رنگهای زرد و سبزِ ملایمی داشتند. من بستنی خوردم و آنجا را، آن لحظه را، در ذهنم برای همیشه ثبت کردم. از اولین بارهایی بود که با دوستانم چنین جاهایی میرفتم! اولین نشانههای بزرگ شدن!
کافینت را یادم رفت. یک جایی هم بود بهاسم کافی نِت (هنوز هم انگشتشمار در شهرستانها پیدا میشود) و کجا بود؟ جایی برای وصل شدن به اینترنت و انجام کارهای اینترنتی، برای کسانی که در خانه کامپیوتر یا اینترنت نداشتند. البته طبیعتاً بر اساس اسمش، باید قهوهای چیزی هم میداشت! اما نداشت. هیچ نوع خوراکیای نداشت. پس چرا اسمش "کافینت" بود؟!
خب برگردیم به کافهها، به واژهی "کافه" که جای "کافیشاپ" را گرفته بود و در آن، منوها بیشتر و بیشتر به سمت "قهوه" و انواعش پیش میراندند. آنقدر که اسمها دیگر عجیب شده بودند، تو باید حتما از "قهوهچی" - نه ببخشید "کافهچی"، نه! "باریستا"- میپرسیدی که این چیست و آن چه دارد و ... .
و بعد که آمدم تهران، با دوستان کجا برویم؟ کافه! برای قرار (همان "دیت" که حالا جوانها میگویند) کجا برویم؟ کافه! دوستان قدیمی را کجا ببینیم؟ کافه! برای بحثهای کاری کجا برویم؟ کافه! یک ساعت بین کلاسها بیکاریم. کجا برویم؟ کافه! ماشالله به کافه! چه کار راه انداز شد! قبلاً این همه کار را کجا میکردیم؟! مثل کلاس درسی که حالا هر هفته در یک کافهای در یک جای شهر دارم! و مثل کافهگودو که گهگاه بین کلاسهایم، تنها به آنجا میروم -مثل حالا- و چیزی مینویسم -مثل حالا -
و کافه و کافه و کافه. به قول یکی از شاگردانم، "تهران شهر کافه و گربه است!" مثل قارچ همهجا سبز شدهاند کافهها. حالا تمام شهر پر شده است از کافه؛ کافههای مدرن، کافههای سنتی، کافههای کوچک و مینیمال، کافههای بزرگ و چند طبقه، ترکیب مدرن و سنتی، کافههای فرانسوی، آمریکایی، ایرانی! و ...
و حالا یک چیز جدید پیدا کردهام! "کافهبیسترو"، تازگیها هی میشنوم اینجا "کافه بیسترو" است و آنجا "کافهبیسترو"! نوع جدیدی از کافهها، "قهوهی بیرونبر" یعنی چندان جایی برای نشستن ندارد، فقط قهوه و یک نان/ کروسان میدهد که در مسیر، مثلا صبح تا برسی سر کار، بنوشی. چه اشکالی دارد؟ این هم یک نوعش است. خوش به حال قهوهنوشها که این همه گزینه برایشان وجود دارد و روزبهروز هم بیشتر میشود. فقط آرزو میکنم یک واژهی خوشگل فارسی جایگزین این کلمهی شیک و پراَدای فرانسوی شود!
