ویرگول
ورودثبت نام
عارفه نژادبهرام
عارفه نژادبهرامفقط روزهایی که می‌نویسم.
عارفه نژادبهرام
عارفه نژادبهرام
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

بوشهر چشم‌نواز

چند هفته‌ای است که از بوشهر برگشته‌ایم و کم و بیش دوستان و خانواده می‌پرسند: «چه‌جور شهری بود؟» من که جواب دقیق و خوبی برایش ندارم، نمی‌دانم چطور می‌توانم این شهر را توصیف کنم. قطعاً اول از همه باید از دریایش بگویم که اگرچه باد شدیدش، لذت تماشای تمام و کمالِ سکوت و خلوتی و زیبایی‌اش را از ما گرفت، اما بالاخره تنها در دو روز اول و آخر، برای کمتر از چند ساعت، شاید یکی دو ساعت، یا حتی کمتر، کمتر از یک ساعت، نشست تا ما مهمان آرامشِ آبیِ بیکرانِ ساحلِ خلوتِ بوشهر شویم.

بله، اگر بخواهم این شهر را توصیف کنم، باید از دو چیز بگویم. یکی زیبایی‌های آن، مثل دریا و بافت تاریخیِ دست‌نخورده‌. و دوم بی‌سامانیِ‌ این شهر، که زخم می‌زند و غصه می‌آورد به دلم، چراکه یادآور دردی همسان، چه بسا بزرگ‌تر است.

برگردم به دریا و از شکوه این شهر شروع کنم: از دریایی که کوتاه اما پر لذت به تماشایش نشستیم. دریایی که انگار تا ابد ادامه‌ داشت. تمیزی‌اش، رنگ متفاوتش... چه رنگی بود؟ سبز بود یا آبی؟‌ روز آخر، نشسته روی سنگی رو به دریای آرام، در ساحل ریشهر، چند کیلومتری بوشهر، چند لحظه‌ای چشم دوختم به آبیِ تمام‌نشدنی‌اش. و این لحظه را دوختم به ذهنم، گوی زرد، که نرود، که لذتی عمیق حاصل از خاطره‌ای تاابدماندنی را بسازد. بدرخشد.

و چیز دیگری که باید درباره‌ی بوشهر به یاد بیاورم، مردمانش بودند. کلمه‌ی جدیدی یاد گرفته‌ام که دوست دارم اینجا هم استفاده کنم: «فلانور» یا «پرسه‌زن» مثل پرسه‌زن‌ها در شهر گشت می‌زدیم و شهر را تجربه می‌کردیم. آدم‌ها، لهجه‌ها، چهره‌ها جور دیگری بودند، یک جور قشنگِ متفاوت. این "ق" ی بی‌واکی که تلفظ می‌کردند، قافی که نزدیک می‌شود به "ک"، به من بسی خوش می‌آمد. دوست داشتم هی و هی و هی بشنونم. و یک مراسم شبانه‌ای هم دارند به اسم «خیام‌خوانی»؛ آن چند شبی که آوازخوانی‌شان را شنیدیم، نه که مثل یک کنسرت در سالن بزرگ وحدت به وجدم بیاورد، نه . از شدت متفاوت بودن، سر ذوقم می‌آورد. ما در جست‌و‌جوی «خیامِ» این جنوبی‌ها، این بوشهری‌ها کافه به کافه، قهوه‌خانه به قهوه‌خانه، شربت‌خانه به شربت‌خانه محله‌های تاریخی را در نوردیدیم. اما... آنچه می‌خواهم از اینجا به بعد درباره‌اش صحبت کنم، تلخ است و گزنده، آن نکتۀ دومی که از این شهر به یاد خواهم داشت، آن غصه‌ای که از نابسامانی‌اش به دلم افتاد و بر آنم کرد که تا اوضاع و احوالش تغییر نکند، دیگر به این شهر سفر نکنم.

ما در جست‌و‌جوی خیام، تمام محله‌های تاریخی بوشهر را قدم به قدم پیمودیم و آنچه نهایتاً به فهم و به دستمان آمد، نه خیامِ پر شکوه و نشسته در قله، که بیشتر ایرانِ کوچکی بود که هر روز در تهرانِ پایتخت هم با آن سر و کار داریم. شوربختانه.داستان همان داستان تکراری است! ایران حالا در مقایسه با ایرانِ بزرگی که تاریخ و فرهنگِ هزار ساله را به دوش می‌کشد، طلای سیاهِ ارزشمندتر از هر فلزی، از هر طلایی، را در اعماقش دارد، ادبیاتش در چنان اوجِ بلندی است که هر دستی به آن نمی‌رسد، طبیعتش و محصولاتِ کشاورزیِ متنوعش دهان و دل همۀ دنیا را آب می‌اندازد و غیره و غیره. ایرانِ حالا اما چه؟ کجاست؟ چه نسبتی دارد با آن توصیفاتی که ازش می‌شده است؟! با آنچه بوده؟!

بوشهر هم همین است. شهری که تاریخی چنان غنی دارد. شهری که مردمانش از دیرباز به‌جای هر شعری، خیامِ قرن شش را زیر لب زمزمه می‌کرده‌اند‌. معماریِ خانه‌هایش، آن‌همه زیبا، چشم‌نواز و مهم‌تر یکدست، چه لب ساحل و چه دورتر در مرکز شهر. اما در گردش به دور این شهر، دریغ از یک تابلو یا راهنما یا هر نشانی در خیابان‌ها یا حتی در اینترنت. هر چه بود فقط باید می‌رفتی و می‌رفتی و خودت را در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش گم می‌کردی تا شاید این شکوه و زیبایی را بیابی. شايد، خوش‌بینانه‌اش!

از پسِ این کوچه‌گردی‌ها اما، چیزی که ذهن را می‌آزارد این است که چرا موزه‌ها این‌همه بی در و پیکرند؟ چرا خانه‌های تاریخی اسم و کاشی و پلاک و تابلو ندارند؟ که بدانی کجایی و کی کِی چطور و برای چی این بنا را ساخته. عجیب‌تر اینکه در اینترنت جایی را جست‌وجو می‌کردی و بعد به جای دیگری می‌رسیدی؟ چرا خیام‌خوانی‌ها اینقدر نامانوس و بدریخت ترکیب شده بودند با آهنگ‌های بی‌محتوا و ناموزونِ امروزیِ فارسیِ معیار؟ چرا این همه بی‌اعتنایی؟ این همه بی‌برنامگی و بی‌توجهی؟ هیچ چیز در هیچ جا درست نبود در واقع!

به نظر من، آنجا هم در نوعِ خود ایرانی بود که با وجودِ همه‌ی ظرفیت‌های کم‌نظیرش، انگار اسیر چنگالِ عقابی کارنابلد شده باشد.

بوشهر؛ یک خانۀ بی‌نام تاریخی!
بوشهر؛ یک خانۀ بی‌نام تاریخی!


بوشهر
۳
۱
عارفه نژادبهرام
عارفه نژادبهرام
فقط روزهایی که می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید